Part 13

188 27 0
                                    

•jungkook pov:

گوشه لبم رو ليس زد و گفت:{ كمتر بچه باش جونگ كوك..} گونه هام قرمز شدن . چرا يهويى پريد و بغل لبم رو ليسيد؟!
:{ تهيونگ... چرا بغل لبم رو...}

حرفم رو با رفتن تهيونگ سمت آشپزخونه نيمه گذاشتم . تهيونگ با دو تا بطرى شامپاين برگشت و بطرى ها رو جلوى من گذاشتش... دوتا ليوان رو پر كرد و يكى رو گذاشت جلوى من و ليوان شيرموز رو ازم گرفتش.. خودم نفهميدم ولى يهو از اين كارش لبام آويزون شدش و مثه بچه ها از اينكه خوراكيشون رو گرفتن ناراحت بودم.

تهيونگ ليوان شيرموز رو برد آشپزخونه و يه ليوان شامپاين داد دستم :{ ميگفتى جونگ كوك سوال داشتى فكر ميكنم.}

باز دوباره حجومى از سرخى رو روى گونه هام حس كردم كه اينبار دور از چشم تهيونگ نموندش. بالاخره كه بايد ميپرسيدم چون اگر نپرسم تهيونگ ممكنه عصبانى بشه و همه اين لحظات خوشمون به باد بره شايد اين آخرين مكالمه شيريمنون باشه...
بغضى كه توى گلوم اومد رو قورت دادم و سعى كردم خيلى طبيعى سوالم رو ازش بپرسم :{ چرا گوشه لبم رو ... ليسيدى؟!}
خيلى طبيعى جواب داد:{ چون كه بغل لبت شيرموز بود از كثيفى در اينباره بدم مياد ميخواستم تميز باشى.}
ليوان شامپاينش رو گرفت جلوم و ليوانم رو بهش زدم و بعد يك نفس همش رو خوردم ( ا/د: خدا بخير كنه باز -_- )

تهيونگ پوزخندى زد و دوباره ليوان دستم رو پر كرد كه مجبور شدم به ناچار اون رو هم بخورم . بعد از سكوت حاكم و چند ليوان نوشيدن بالاخره تهيونگ حرف زد:{ جونگ كوك... تو چرا اومدى وايس راستى؟!} هنوز مست نشده بودم كامل پس كنترل حرفام رو داشتم:{ بخاطر ... تو}
- من؟! چرا من اين همه آدم همه واسه ثروت كلان و يه شبه ميان بعد تو ميگى بخاطر من اومدى ؟! مسخرس
¥ نه باور كن جدى ميگم من ميخواستم بيام از وارث وايس محافظت كنم و كمكش كنم درسته خلافم ميكنين ولى كم كه در راه كره خدمت نكردين

تهيونگ سكوت كرده بود و فقط به حرف هاى من گوش ميدادش و فكر ميكرد. باقى مونده شامپاين رو بالا كشيدم و اين دفعه مستى كامل نبودش ولى بيشتر از قبل بود . كم كم داشتم كنترل حركاتم رو ازدست ميدادم ... تهيونگ بلند شد و رفت سمت اتاق كارش.

وقتى برگشت يه جعبه كوچيك كادو هم دستش بود :{ خب خب خب ... امروز يكى خيلى پسر خوبى بوده و براى من چشم دراورده نه؟! } سرم رو تكون دادم و تهيونگ هى نزديكتر ميشدش:{ و جرم لى رو هم ثابت كردى؟! اما كار بعدش خرابش كرد قبول دارى؟! براى اون تنبيه ميشى حتما..} تهيونگ جعبه رو جلوم گرفت و گفت كه درش رو باز كنم . وقتى درش رو باز كردم توش يه اسلحه بود..:{ اين براى چيه تهيونگ؟!}
- با بيل و كلنگ كه نميخواى از من محافظت كنى؟؟! بايد اسلحه داشته باشى عزيزم و اين هم جايزه كار توى جلسه و بعد از جلسته ..

Dancing on broken glass Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang