Part 19

166 22 0
                                    

• jungkook pov:

گل smerlado رو از تهيونگ گرفتم و بوشون كردم :{ خسلى قشنگن تهيونگ ...} تهيونگ هومى گفت:{ تهيونگ اينا رو از كجا اورديشون؟}
- اينجا كاشتنشون
¥ كجا؟!
تهيونگ ويلچر رو هل داد و حركت كرديم ...:{ پشت بيمارستان يه باغ پر از اين گله هركسى رو اجازه نميدن بره اونجا . منتها منظره اش رو از اتاق مستونى ببينى } تهيونگ جلوى گل ها ويلچر رو نگه داشت و خودش رفت بين گل ها :{ جونگ كوك داستان اسنا رو ميدونى؟!}
¥ آره خيلى غم انگيزه

تهيونگ سرى تكون داد و با سر يكى از گل شروع كرد بازى كردن :{ تهيونگ تو مثه اون مرده اى كه تو قلعه خودش رو زندانى كرده ..}
تهيونگ تكخندى زد و گفت :{ ببينم يعنى من زشتم؟! ميدونى من چقدر جذابم؟! من انقدر جذاب هستم كه دخترا براى اينكه يه شب تو اتاقم باشن جون بدن
¥ من هر دخترى نيستم تهيونگ
- آهان هر پسرى؟
خنديدم و سرم رو بالا گرلتم و به آسمون نگاه كردم :{ ميترسم تهيونگ ..}
- از چى؟؟
به حركت ابرها توى آسمون خيره شدم :{ تو ... تو زشت نيستى .. ولى .. نقابت رو بردار ...}
- اين نقاب انقدر تو صورتم بوده كه بهش چسبيده و جدا نميشه
¥ چرا تهيونگ تو هم مصه همون مردى ... ميترسم .. ميترسم از روزى كه تو هم به نقاب شكسته ات نگاه كنى ... اون روزى كه ديگه هيچ مايى وجود نداشته باشه ...
- نميخواد نگران من باشى جونگ كوك .. من يه عمر دارم با همين زندگى ميكنم پس سرت تو كار خودت باشه

تهيونگ كه لايه گل ها نشسته بود دستش رو تكيه گاه كرد و بلند شدش و بدون هيچ حرفى ويلچر رو هل داد ميخواستم بيشتر پيش گل ها بمونم منتها حال تهيونگ نميذاشت و ميدونم اگر بيشتر سر به سرش بزارم دوباره همه چى خراب ميشه .. تهيونگ اين شكلى بود .. در لحظه خيلى باهات مهربونه ولى در عين حال يه جورى ميتونه تغيير كنه كه حتى خودتم باور نكنى .. ميتونه بشه همون هيولايى كه همه ميگن و نقابش رو بزاره ... توى اون داستان هيولاى واقعى نقاب مرد بود نه چهره بد هيبتش ...

تهيونگ من رو توى بخش برد و رفت سمت يكى از اناق ها :{ نياز ميستش برگردم ICU ؟! }
- نه ديگه نيازى نى
خنده اى كردم و به تهيونگ نگاه كردم :{ اونجا خيلى خفه بود ...}
- به چوى وو گفتم . گفت با اينكه تازه بهوش اومدى ولى شرايط عموميت نرماله نيازى نى بيشتر بمونى .. فردا دكتر فيزيوتراپت مياد و لطفا همكارى كن باهاش ... زودتر پاشو من به مغزت همچنين تكنيكات و همه اينا توى وايس نياز دارم ...

تهيونگ ويلچر رو هل داد و كمار لبه تخت گذاشت . زير آرنجم رو گرفت و من رو روى تخت گذاشت . بالشت رو صاف كرد و با كنترلى كه كنار تخت گذاشته بودن يه ذره تخت رو بالاتر اورد تا بتونم واحت تر بشينم . ويلچر رو گوشه اى گذاشت و خودش رفت كنار پنجره و به منظره بيرون كه باغ smerlado بود نگاه كرد :{ ميخوام برام چند تا كار انجام بدى ..}
¥ چيكار؟؟
- برات اينجا پروژه ميارم و تو هم انجامش ميدى .. ميخوام به همه بفهمونم تو مهره ارزشمند وارثى
¥ چجورى پروژه اى ؟
- كار زيادى نى جيمين پيشت ميمونه و بهت ميگه چيكار كنى . يونگى هم بعت كمك ميكنه .. بازى با كاغذ و فايل و اين كوفت و زهرمارا
¥ باشه ... راستى تهيونگ ...
- بله ؟!
¥ وارث ... وارث رسمى شدى؟
- نه پدرم دست نگه داشته .. نميدونم چى شده ولى حس ميكنم اين روزا بيشتر از قبل تغيير كرده و نميدونم علتش چيه اصن ... عوضى بود ، عوضى تر شده ...
¥ نگران نباش هيچكس مثه تو نميتونه اسنجا رو بچرخونه .. پدرتم اسنو ميدونهزتو فقط لايق اين مقامى .. يكم ديگه كه تونستم راه برم ميام كنارت و قدرتت رو بيشتر ميكنيم
- قدرت ... قدرت زياد جنون مياره و ديوونت ميكنه .. همينجورى كه پدرم الان هست .. درگيرش نشو تو رو ميكشه پايين قدرتى كه لياقتش رو نداشته باشى ..

Dancing on broken glass Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora