𝓔𝓹 16

1.2K 297 15
                                    

مهمونی لذت بخششون با نبود زوج دیگه ایی چیزی کم داشت...
همیشه بکهیون هیونگش بود تا با اذیت کردنشون سر غذا و گفتن چیزای مسخره ایی که واقعا خنده دار بودن سرشون و گرم کنه اما اونا همین ماه پیش به نواحی مرزی رفته بودن و لوهان هرچی تلاش کرده بود دلیل این کارو از سهون بپرسه بهش جواب دل گرم کننده ایی نمیداد..
بعد از رفتن بکهیون که قبلا تقریبا بیشتر روز های هفته رو باهم بودن خیلی ناراحت شد اما حضور توی قصر همون طور که لذت بخش بود سختی های این چنینی رو هم داشت!
اون دلش میخواست تا به دنیا اومدن بچه اش توی اقامتگاه باشه و با برفی سرگرم بشه اما همه چی اون طور که دلش میخواست جلو نمیرفت..
از اونجایی که توی جایگاه ملکه قرار گرفته بود هدایت بعضی جشنا و رسم و رسوم های قصر بر عهده ی اون بود و لوهان تلاش میکرد با مطالعه ی کتاب های کتابخونه ی قصر بفهمه ملکه های پیشین چیکار میکردن!
روزاش و با انجام این کارا سپری میکرد و این علاوه بر خسته کننده بودن حس بدی رو بهش میداد!
انگار دیگران و مخصوصا همسر سهون همش تلاش میکردن با نشون دادن ضعفش توی هدایت بهش جایگاهش و بفهمونن..
اینکه حق اوناس جای لوهان باشن و لوهان توی جایگاهی قرار گرفته که حقش نیست!
پزشک دربار تقریبا هر روز صبح برای چک کردن وضعیت سلامتیش و قبل از خروج امپراطور از اقامتگاه میومد و هربار هم دمنوش های بدمزه ایی رو براش میاورد!!!
خوردن اون مایع های تلخ و تیره رنگ به لوهان حس مرگ میداد‌..
هیچ وقت تصور نمیکرد چیز بدمزه ایی توی دنیا باشه اما بعد از خوردن اون دمنوش ها متوجه شد اشتبا تصور میکرده.
اون دمنوش ها حتی از غذاهای بدمزه اما مقوی که ندیمه هان دستور پختش و میداد بدمزه تر بودن و لوهان هر صبح باخوردنش احساس میکرد فاصله ایی با مرگ نداره...
لوهان حتی میتونست توی تموم اون لحظات بال زدن فرشته ی مرگ و کنار بدنش احساس کنه!

به سهون خبر داده بودن یه اتفاق بد توی نواحی مرزی افتاده و اونا مجبور شدن برای رسیدگی به کارهاش خیلی سریع به قصر برگردن...
قلب لوهان مثل قلب یه گنجشک تند میزد و همش فکر میکرد اتفاق بدی برای هیونگش افتاده!
تازه همه چی از اون حالت متشنج خارج شده بود و لوهان نمیتونست نبود مرد ها رو درکنار خانواده های خودششون تحمل کنه...
قانون سهون برداشته شده بود!!!
البته جا داره از تلاش های بی سابقه ی لوهان برای برداشته شدن این قانون بیشتر صحبت کنیم...
قانونی که امپراطور گذاشته بود کاملا بی منطق بود!
همون طور که اونا همدیگه رو دوست داشتن انسان های زیادی درون و بیرون از قصر بودن که نیاز به محبت دیدن و عاشق شدن داشتن.
قانون برداشته شده بود اما هیچ کسی حق مخالفت کردن درباره ی یه رابطه ی سالم دو جنس موافق نشون نمیداد...!
چیزی که اگه چندین سال قبل اتفاق می افتاد به همراه مرگ طرفین همراه بود اما لوهان با تسلطش روی سهون و البته کمک کردن گرفتن از کوچولوی توی شکمش موفق شده بود به سرانجام برسونتش...
به محض ورودش به قصر سهون تا حیاطی که منتهی به ساختمون دربار میشد همراهش اومد و راهشون بعد از بوسه ایی که مرد بزرگ تر روی پیشونیش گذاشت عوض شد!
صبح روز بعد خبر حمله ی امپراطوری باکجه توی گوشش پیچید!!
وقتی صبح تنها توی تخت بیدار شده بود متوجه شده بود که یه اتفاق بد افتاده اما حتی فکرشم نمیکرد همچین اتفاقی افتاده باشه...
با بی میلی صبحانه اش خورد و وارد تراس توی اتاق شد..
ندیمه هان زیر نگاه خیره ی لوهان روی شکم خودش ابزار نقاشیش و اورد و اونا رو روی میز چید...
منتظر به لوهان خیره شد اما لوهان با بی حسی به صفحه ی سفید کاغذ خیره شد و یکم بعد لب زد...

Me Before YouOnde histórias criam vida. Descubra agora