𝓔𝓹 15

1.5K 310 34
                                    

_ میتونم شکمتون و ببینم؟

حرفی که طبیب بعد از چک کردن نبضش زد باعث شد نگاه سهون و لوهان به سرعت به سمت هم برگرده...
لوهان با ترس سعی کرد نیم خیز بشه اما بدنش برای انجام این کار زیادی سست بود و نمیتونست بفهمه مشکل کجاس!
گوشه ی گردنشو خاروند و ناله ی حرصی برای این میزان از خارش بدنش کرد..
با لب هایی که میلرزید به سهون خیره شده بود و تایید سهون به پزشک دربار باعث مشت شدن دست هاش شد...
طبیب دستش و به شکم لوهان رسوند و هانبوک حریری که معمولا زیر لباس ها میپوشید و کنار زد.
شکم کمی برامده ی همسر امپراطور جلوی چشمش اومد و باعث گرد شدن چشم هاش شد...
البته شکمی که در این برامده بودن پر شده بود از لک های قرمز...
سنگینی نگاه امپراطور و همسرش و احساس میکرد و بیشتر از همه از نگاه ترسناک امپراطور میترسید‌..
دستش و به شکم همسر امپراطور نزدیک کرد و وقتی تونست لمسش کنه از نرم بودن پوستش به شدت تعجب کرد...
چه طور امکان داشت پوست یه پسر این قدر صاف و لطیف باشه؟
از خودش پرسید و زیر نگاه خیره و عصبی امپراطور معاینه اش کرد و عقب کشید...

_ چیشده؟؟؟

_ ع..عالیجناب...

مردد گفت و به امپراطور خیره شد که با حساسیت شکم لوهان و میپوشوند...
لبش و با زبونش خیس کرد و گفت

_ م..من.. خب فکر میکنم همسر شما یک مرد حامل هستن..!

نبض روی مچ همسر امپراطور و شکم برامده اش این حرف و ثابت میکردن و چیزی برای تکذیب وجود نداشت!

_ مرد حامل؟

سهون با تعجب حرف زد و توی دایره لغاتش به دنبال پیدا کردن معنی کلمه ی حامل گشت...
چشمای لوهان بعد از حرف پزشک دربار خالی از حس شدن...
با اینکه درک درستی از این کلمه نداشت اما میتونست بفهمه چه بلایی سرش اومده...

_ بله سرورم...

طبیب اروم گفت و سهون با لحن گیجی گفت...

_ ی..یعنی چی؟؟

_ ع..عالیجناب...

طبیب با دیدن چهره ی گیج امپراطور اروم گفت و سهون با ابروهای بالا رفته بهش خیره شد...

_ این حرفی که میزنی یعنی چی؟

اروم پرسید و پزشک دربار بعد از کشیدن یه نفس عمیق گفت...

_ یعنی همسر شما توانایی باردار شدن دارن...
و ایشون همین حالا هم باردار هستن..!

چشمای سهون گرد شد و نگاهش خیلی سریع سمت شکم لوهان برگشت...

_ ن..نه...

لوهان با صدای پر شده از بهت گفت و بعد از یکم تلاش تونست حالت نیمه نشسته ایی به خودش بگیره...

_ چه طور امکان داره؟؟

سهون اروم لب زد و گفت...
هنوز هم نمیشد فهمید اون چه حسی نسبت به این اتفاق داره..
نه خوشحال و نه ناراحت!

Me Before YouWhere stories live. Discover now