𝓔𝓹 23 ( 𝓔𝓷𝓭 )

1.5K 289 52
                                    

با نگرانی توی حیاط عمارت ایستاده بود و قدم میزد...
گلوش به خاطر بغض مخفی شده درد میکرد و قطره های عرق سرد که از ستون فقراتش پایین میریختن و احساس میکرد..
پزشک دربار با دیدن وضعیت لوهان حرف های جالبی رو بهش نگفته بود و احتمال داده بود سهون ممکنه پسر کوچولوشو به خاطر بچه و زخم پشتش از دست بده...
کم مونده بود به گریه بی افته و از شدت بدبختی زار بزنه..
حاضر بود جونشو بده تا اتفاقی برا لوهان نیافته اما تنها کاری که ازش بر میومد راه رفتن و دعا کردن برای سلامتی همسرش بود...
اون ادمکش هارو دستگیر کرده بودن اما سهون به قدری نگران و درگیر بود که حتی نمیتونست برای کشتن و عذاب دادنشون به ساختمون دادگستری بره...
این طوری حتی بعید میدونست که اروم بشه..
اگه اتفاقی برای لوهان می افتاد خودشو بابت این کوتاهی نمیبخشید...

_ سرورم اروم باشید...

صدای ووجین توی گوشش میپیچید اما سهون درکی از اینکه اون پسر درحال گفتن چه حرفیه نداشت..!
راه رفتن توی سرما بدنشو کرخت میکرد ولی ذهن سهون جای دیگه ایی بود!!!
اون تموم روح و ذهنشو پیش پسر توی اتاق جا گذاشته بود و مطمئنا وضعیت نامساعد هوا اصلا براش مهم نبود...
برای اولین بار توی زندگیش بغض کرده بود و نمیدونست باید برای رها شدن از شر این بدبختی چیکار کنه...
توی فکر های خودش غرق بود که شنیدن صدای ضعیف گریه ی بچه باعث شد شوکه توی جاش باییسته..‌
ندیمه ها و سرباز ها با لبخند به هم نگاه میکردن و با ذوق به سهون چشم دوخته بودن اما سهون نگاهشو معطوف زمینی کرده بود که خاکش با قطرات بارون خیس میشد...
صدای گریه همچنان هم ادامه داشت و سهون زمانی به خودش اومد که پسر پنج سالش به پاهاش چسبیده بود و با خوشحالی که چشم هاشو تر کرده بود میگفت " اون به دنیا اومده "
دست سهون از جاش تکون خورد و با لبخند نگرانی روی سر پسرش قرار گرفت.
به مرتب کردن موهای سه جون ادامه داد و دیدن نگاه پر از تعجب پسر کوچیک تر نشون میداد اون تا امروز پدر خوبی نبوده...
روی دو زانوش نشست و به چهره ی پسر بزرگش خیره شد..
جدای از نفرتی که نسبت به مادرش داشت سهون از بچه ها خوشش میومد و اما حتی به یاد نمیاورد مینگ برای علاقه مند کردن سهون به بچه ی خودش کاری انجام بده...
دستاشو دور بدن کوچولوی پسرش حلقه کرد و اونو به سینه ی محکمش چسبوند...
مهم نبود تا به امروز چی شده بود و چه طور با پسرش رفتار کرده بود..!
اون مثل باقی پدر ها عشق یه پدر و به پسرش هدیه میداد و تو هر موقعیتی حمایتش میکرد...

_ ب...بریم لوهانو ببینیم؟!

سه جون که با دیدن نگاه مهربون و گنگ پدرش مضطرب شده بود با صدای لطیف و بچگونه اش گفت و سهون مردد سر تکون داد...
وقتی وارد اتاق شدن به صدای برخورد های سریع کفش سه جون به زمین گوش سپرد...
با سری پایین افتاده سمت تخت رفت و دم عمیقی از بوی عود پخش شده توی اتاق گرفت.
با دیدن ظرف های مسی که پر شده بود از پارچه های پر از خون اخمی کرد و نگاهشو ازشون گرفت...
با ترس جلو رفت و با نگاهش قسمت های سفید تختو شکار کرد..
هرچی که جلوتر میرفت قرمزی خون نقاط کمتری از اون سفیدی به جا میزاشتن و نگران ترش میکرد...
سرشو بالا تر اورد و به دیدن لوهانی که نیمه برهنه زیر ملافه فرو رفته بود دستشو مشت کرد...
به صورت بی روح پسر کوچیک تر و باندی که به صورت اوریب از سینه اش میگذشت و زخم پشتشو میپوشوند خیره شد.

Me Before YouWhere stories live. Discover now