از شدت ترس میلرزید و جثه ی نحیفش و به دیوار پشتش فشار میداد.
دستش از شدت محکم مشت شدن سفید شده بود و انگشت های کوچیکش به دلیل نرسیدن خون یخ کرده بودن.
با شنیدن سر و صدای بیرون چشماش و بست و اجازه داد اشک های بیشتری صورت کوچیکش و خیس کنن.
سکسکه ایی بابت وضعیتش کرد و زود صداش و پشت دست های کوچیک و لرزونش خفه کرد تا یه وقت کسی نشنوه ...
_ تته ؟؟؟
اروم و خواهش وارانه به پسری که توی کمد کنارش قائم شده بود و نزاشت خودش هم کنارش باشه گفت
... _
_ ت..تهیونگ
با ترس و لب های لرزون لب زد...
_چیه ؟؟؟
تهیونگ هیس هیس کنان و با صدایی که هنوز هم به خاطر درگیری قبل خیلی خشن و با عصبانیت شنیده میشد پرسید و باعث شد پسر توی بدنش جمع بشه و بیشتر بغض کنه
_ بزار بیام داخل ، اونا بیان داخل اتاق من و راحت پیدا میکنن..
با التماس گفت و پاهاش و توی شکمش فشار داد
_نمیخوام
تهیونگ خشک گفت و باعث جوشش اشک توی چشمای عسلی پسر شد.
_ تهیونگ خواهش میکنم ..
التماس وار صداش زد و هق هق هاش هنوز پشت دستاش شنیده میشد.
_ لوهان خفه شو
سر پسر کوچیک تر پایین افتاد و با بغض و نهایت مظلومیت لب زد
_ ب..باشه.
دستش و از صورتش فاصله داد و اشک هاش و با مظلومیت پاک کرد و پایین اورد تا دور زانوهاش حلقه کنه...
سرش و روی زانوهای نحیفش که توی همین مدت کم هم کلی درد گرفته بودن گذاشت و با صدای نگهبان هایی که میگفتن این خونه رو هم بگردید لب زیریش و مهمون دندون هاش کرد.
لوهان همون اول صبح که شنیده بود ماموران سلطنتی قراره امروز شهر و روستاهای اطراف پایتخت و بگردن اخم کرده بود و به این فکر کرد
" عمرا اگه وقتی پیداش کنن اجازه بده همچین بلایی رو سر خودش و هیونگ هاش بیارن " اما حالا...
اون حتی جرات بلند شدن از جاش و نداشت!
خیلی خب جایی که لوهان کوچولوی ما توش زندگی میکرد جای عجیبی نبود.
مردم در طول سال به کارهاشون میپرداختن و مثل همه ی جاهای دیگه فرقه های مختلفی توی جامعه تشکیل شده بود.
در صدر اون فرقه ی اجتماعی امپراطور و خانواده اش قرار داشتن و بعد از اون نجیب زاده های بالا رتبه و تهش هم رعیت هایی مثل لوهان و هیونگ های بامزه اش...
همه چی بعد از مرگ امپراطور و ولیعهد شدن شاهزاده جوون جوری عجیب شده بود که هیچکس تصورش و نمیکرد این طور بشه.
لوهان شنیده بود که ادم هایی وجود دارن که عاشق همجنسشون میشن و راستش توی دهکده ی کوچیک اونا همه به قدری درحال کار و تلاش برای شکم و زندگیشون بودن که به این چیزا فکر هم نمیکردن اما ولیعهد لعنتی قانون جدید و البته بی منطقی رو گذاشته بود.
قانون شاهزاده ، زن ها رو از پایتخت دور و توی یه شهر جمع میکرد...
اون ولیعهد لعنتی همجنسگرایی رو یه قانون کوفتی کرده بود و با اشباع کردن مردا توی پایتخت این احتمال و بالا برده بود.
لوهان با تصور اینکه بخواد به بکهیون هیونگش یا تهیونگ علاقه مند بشه صاف تر نشست و سیخ شدن موهای تنش و احساس میکرد ..
حتی فکر بهش هم چندش اور و البته ترسناک بود..
یه چیز فوق العاه مزخرف توی این سرزمین داشت اتفاق میفتاد چون دیگران باید برای زنده موندن میل جنسیشون و تغییر میدادن!
البته این ممنوعیت تازه ده روز بود که اتفاق افتاده بود و همه ی اینا به خاطر اون ولیعهد لعنتی و گند دماغ بود.
بین جوونا شایعه شده بود که ولیعهد این کار و برای گرایش خودش و دوستاش کرده اما به هرحال این احتمال وجود داشت که اون مرد به خاطر قدرتمند شدن سرزمینشون و سپاه سلطنتی این کارو کرده باشه...
مردی مثل اون دیگه اون قدرام احمق نبود...!
ولیعهد عوضی دستور داده بود تمام پسر هایی که بالای پانزده سال سن داشتن جمع بشن و کاندیدای نامزدی برای محافظ ها و شاید خود اون بشن والبته که فرقی نمیکرد طبقه ی اجتماعیشون رعیت یا ارباب زاده باشه و از این نظر اختلاف طبقاتی رو از بین برده بود..
این طور که لوهان سر به زیری که توی یکی از اروم ترین دهکده های پایتخت زندگی میکرد خبردار شده بود مردم بچه هاشون و دوست داشتن و عده ی زیادی برای کاندید شدن نرفتن ..
جزء عده ای ارباب زاده ی پول پرست که حتی یک نفرشونم انتخاب نشد کسی توی اون مراسم شرکت نکرد و این باعث خشمگین شدن ولیعهد جوان شده بود..
امروز اون شخصا همراه افرادش به روستاها و شهر ها میرفت و پسرا رو جمع میکرد..
البته این حرف و هم شنیده بود که هرکسی با ولیعهد و افرادش مخالفت کنه گردن زده میشه!
نگاه لرزونش بالا اومد و به چشم های پاپی شکل بکهیون هیونگش نگاه کرد و میتونست پاهای کوچولوی کیونگ سو هیونگ رو هم از کنارش ببینه..
بک و کیونگ زیر تنها و کم ارتفاع ترین تخت توی قائم شده بودن و خب دیگه جایی توی اون قسمتی که گاهی شب ها سه تایی روش میخوابیدن نبود که لوهان هم بره پیششون..
با شنیدن صدای " پیسسسس " مانندی با چشم های گرد و اهوییش به اطراف نگاه کرد و با تکون های بکهیون از زیر تخت بهش خیره شد...
_بیا اینجا لو
بک با صدای ارومی گفت و لوهان در مقابل سرش و به دو طرف تکون داد.
جایی پیششون نبود که بره اگر هم نزدیکشون میشد باعث لو رفتن جای دوتا از مهربون ترین هیونگ هاش میشد...
سالها از مرگ پدر و مادرشون میگذشت و داشتن دوتا هیونگ دوقلو و مهربون واقعا فوق العاده بود...
بکهیون همیشه همراهش به مزرعه میومد و پایه ی دیونه بازی و دید زدن فاحشه های نیمه برهنه و رقاص گیسانگ معروف پایتخت بود و کیونگسو هیونگ هم براشون غذاهای خوشمزه میپخت.
_ بیا اینجا توله سگ ، اگه بیان داخل تو رو پیدا میکنن ...
بکهیون با عصبانیت و خشم بامزه ایی در حالی که نیمی از صورتش توسط روگیر تخت پوشیده شده بود گفت و لوهان و یاد بچه ی اجومایی که چند هفته پیش از اینجا میرفت انداخت..
چشم های نوه ی اجوما خیلی خیلی شبیه چشم های بکهیون هیونگِ لوهان بود و حالا ذهن اون با دیدن بکهیون هیونگ تو اون حالت پیش نوه ی اجوما رفته بود.
میتونست دستای کیونگسو رو که دور شکم بکهیون حلقه شده بودم و بهش اجازه ی تکون خوردن نمیداد و ببینه و از این بابت از هیونگ دیگه اش متشکر بود.
جونمیون هیونگ که از همشون بزرگ تر بود توی اشپزخونه قائم شده بود و لوهان میتونستم موهای پشمکی اون یکی هیونگش و از فاصله ی کم درپوش اون قابلمه ی بزرگ ببینه.
هیونگ بزرگش همیشه به پایتخت میبردتشون و از اونجایی که اون و بکهیون و البته که بیشتر بکهیون همیشه درحال شیطونی کردن بودن گوششون و میگرفت و بعد از انجام دادن کارهاش برمیگشتن خونه.
با شنیدن قیژ قیژ باز شدن در های کشویی توی اتاق خودش و جمع کرد و احساس میکرد پاشنه ی پاهای کوچیکش، اون قدری که به باسنش نزدیک شدن که دارن به لوهان کوچولو و اجزای دیگه اش درد میدن.
_ کسی اینجا نیس ؟؟
صدای کلفتی توی اتاق پیچید و باعث شد موهای لو سیخ بشه ...
چرا گرمی ریزش قطرات اشک و روی صورتش حس میکرد ؟!
_ پسر کوچولویی اینجا قائم نشده ؟؟؟
صدای قدم های اون مرد و میشنید که به سمت کمد میومد و این باعث ریزش بیشتر اشک های لوهان میشد.
با سکسه ی ارومی که کرد دستش و محکم روی لب هاش گذاشت.
از تصور اون مرد ترسناک لب هاش و گاز گرفت و سرش و روی پاهاش فشار داد.
پنج نفر توی اتاق قائم شده بودن و اگه یکیشون و پیدا میکردن مطمئنن جون بقیه به خطر میفتاد
_ ووییفان داری میای ؟؟؟
صدای خش داری خطاب به مرد توی اتاق که فهمید اسمش ووییفانه از بیرون اتاق و فضای نه چندان دوری نسبت به در گفت..
_ دارم میام چان
اون مرد گفت و سمت در کشویی قدم برداشت و باعث به وجود اومدن لبخند ارومی روی لب های لوهان شد .
گرچه تنها تصوری که از اون مرد ترسناک و به ظاهر چینی داشت یه مرد با هیکل چاق و صورت جوش جوشی بود.
وویفان یه اسم چینی بود مگه نه ؟!
البته قبلش تونست صدای ووییفان و که خطاب به مرد دیگه ایی که صد درصد اون ولیعهد لعنتی بود و بشنوه .
_ خدا بگم چیکارت نکنه سهون اخه برای گرایش لعنتیمون پیففففف
با هیع نسبتا بلندی که از بین لب های صورتیش بیرون پرید رنگ از صورتش پرید و لوهان تونست چشمای گرد شده ی جونمیون هیونگ و از فاصله ی بیرون اومدن سر و مشخص شدن چشمش از بالای لبه ی اون قابلمه ی بزرگ ببینه .
اگه توی شرایط دیگه ایی بود با بکهیون هیونگ مینشست و یه دل سیر بهش میخندید که چه طور توی دیگ جا شده اما...
سایه ایی که قامت اون مرد بزرگ و رو نشون میداد از حرکت ایستاد و نزدیکش شد ...
خب انگاری که اون مرد یه کوتوله ی چاق نبود و قد بلندی داشت.!
قرار گرفتن اون مرد جلوش باعث شد با چشم هایی که توشون اشک جمع شده بود به چهره ی جوونش نگاه کنه و خودش و بیشتر به دیوار فشار بده.
خب حقیقتا انتظار یه مرد چینی اونم با این جذابیت و نداشت و نمیدونست چرا بازرگان پارچه فروش و بداخلاق چینی رو با شنیدن اسمش تصور کرده!!!
مرد روی زانوی راستش خم شد و دستش و سمت صورت لوهان اورد
_ هی کوچولو چرا اینجا قائم شدی ؟؟؟
سر پسر کوچیک تر به محض نزدیک شدن دست ووییفان کیوت وار توی یقه ی لباس کهنه و رنگ رو رفته اما تمیزش فرو رفت و اب بینیش و مظلومانه بالا کشید.
با خم شدن اون فرد سمتش بیشتر تو خودش فرو رفت و نفس عمیق تری کشید.
اون مرد دستش و گرفت و سمت خودش کشید اما لو خودش و محکم عقب کشید و همزمان با مخالفت کردن باهاش لب زد..
_ ن....نه ولم کنید..
با گرفته شدن کمرش نفسش و حبس کرد و اشک هاش با شدت بیشتری ریختن.
دست هاش چه قدر داغ و البته بزرگ بودن...
با وجود لرزشی که بدن پسر کوچیک تر داشت وویفان اون و از پشت به سینه اش تکیه داد و شروع کرد باهاش حرف زدن
_هی کوچولو گریه نکن...
چرا گریه میکنی هوم ؟؟
جوابی بهش نداد و بیشتر خم شد تا بدنش و از اون مرد فاصله بده اما عملا هیچ کاری با وجود دستای قدرتمند اون مرد ازش ساخته نبود...
ای کاش بهش میگفت کوچولو هیکلته اخه حتی این حرف هم با واقعیت شبیه نبود.
لوهان از اینکه ظریف و کوچولو خطاب بشه متنفر بود و توی کمتر از چند دقیقه اون مرد این حرفا رو بهش زده بود!
ووییفان با نگرفتن جواب و دیدن تلاش های اون فسقلی کیوت برای پایین اومدن خندید و بالا تر کشیدش...
چیزی که همون اول توجهش و جلب کرده بود صورت کیوت اون پسر بود.
لوهان وقتی دید تلاش هاش عملا دارن با شکست مواجه میشن با ناامیدی لب گزید و به این فکر افتاد که مردی که دو دستی گرفته بودتش چه قدر قویه.
اون مرد که از روی لباس های تماما ابریشم و پر زرق و برقش مشخص بود فوتی توی پشت گردنش کرد و باعث قلقلک و بیشتر فرو رفتن چونه ی هان تو لباسش شد...
صورت پسر کوچیک تر قرمز شده بود و یه لحظه به چونه اش که میتونست خیلی راحت توی لباسش پنهان بشه و اون نمیتونست غبطه خورد.
نمیدونست اون مرد کیه اما سربند طلایی رنگش نشون میداد مقام بالایی داره بدن پسر کوچیک تر از اینکه نتونه از خودش دفاع کنه مثل بید میلرزید.
اما اون مرد با حرفی که کنار گردنش زد توجهش و جلب کرد.
_ اسمت چیه کوچولو ؟؟؟
لوهان با یکدندگی سرش و به دو طرف تکون داد و دست و پای بی جون دیگه ایی زد.
_ کَسِ دیگه ایی اینجا قائم نشده؟؟؟
وویفان با مهربونی به پسر بی نام بین دستاش گفت و لوهان در مقابل با سرعت سری به دو طرف تکون داد.
_ خیلی خب پس دیگه گریه نکن..
ادمی که بیرونه گریت و ببینه اذیتت میکنه
لو بدون اینکه بدونه مردی که بیرون از اتاقه کیه و گریه ی اون اصلا چه ربطی بهش داره سرش و تکون داد و گفت
_ ن..نمیشه م...من و ن...نبری ؟؟؟
ب...باور کن م...من خ...خیلی ز...زشت و ب..بدبختم
اون مرد تک خنده یی کرد و در حالی که داشت به سمت در میرفت گفت
_ هی...
با این حرفا نمیتونی گولم بزنی...
تو خیلیم خوشگلی و قراره خوشبخت هم بشی!
لب های لوهان دیگه بیشتر از این نمیتونست به سمت پایین متمایل شه .
_ ص..صبر کن
_ هوووم ؟؟؟
قدم های وویفان با شنیدن صدای بامزه و لطیف پسر کوچیک تر متوقف شد .
لوهان با نفرت به اون کمد نگاه کرد.
_ ی..یکی اونجاس
_ چی ؟؟؟
ییفان با ابرو های بالا رفته گفت و لوهان و بین دستاش بالا تر کشید.
جثه ی پسر کوچیک تر وسوسه اش میکرد تا همینجوری توی بغلش نگهش داره اما به هر حال لوهان با وجود اینکه بینهایت کیوت و زیبا بود نمیتونست نظرش و به عنوان همسرش جلب کنه !
فقط اون و یاد برادرزاده ی کیوت خودش توی چین می انداخت.
_ گفتم یکی اونجاس
لوهان وقتی این حرف و زد به هیچ چیز جزء اینکه تهیونگ عوضی باعث شد پیداش کنن فکر نمیکرد.!
مرد بزرگ تر سمت کمد رفت و درحالی که یه دستی لوهان و نگه داشته بود بعد از باز کردن در اون کمد به پسری که توی کمد بود خیره شد...
موهای پخش شده توی صورت اون پسر و چشمای پاپی شکلش که شوکه بهش خیره شده بودن در نگاه اول خیلی کیوت بودن...
مرد بزرگ تر خیلی اروم و با احتیاط یقه ی تهیونگ و گرفت و درحالی که از شوکه بودن اون پسر نهایت استفاده رو میکرد اون و کنار لوهان رو هوا معلق نگه داشت .
هردو پسر توی اون لحظه به این فکر میکردن که اون مرد واقعا قوی بود که همزمان هر دوی اونها رو توی دستش داشته !!!
لو با نفرت به تهیونگ خیره شده بود .
با دیدن دست تهیونگ که همون طور روی هوا معلق بود به سرش نزدیک شد سعی کرد که خودش و عقب بکشه و جفتکی سمتش بندازه...
از همون اولش از این پسر لعنتی که سوهو هیونگش توی کلبه ی کوچیکشون راه داده بود خوشش نمیومد.
لوهان به محض کشیده شدن موهاش فریادی از درد کشید و وویفان اگه یکم از حالت شوکه اش خارج میشد میتونست دوتا وروجکی که زیر تخت وول میخوردن و پسر خرگوشی که توی قابلمه بزرگ قائم شده بود باخبر بشه..
_ هی هی پسرا بس کنید
با خنده گفت و لوهان و تهیونگ و سمت در ببرد
_ صبر کن
تهیونگ باعث شد برای بار دوم قدم های اون مرد متوقف شه در باز شد و یه مرد قد بلند دیگه ایی وارد اتاق شد .
_ اوه
مردی که نگهش داشته بود سمت در رفت اما تهیونگ دست و پایی زد و چیزی گفت که باعث شد لوهان چند تا لگد سمتش بپرونه و حرف هاش و به سرعت تکذیب کنه.
_ صبر کن...
چند نفر دیگه هم توی اتاق هستن ...
مرد چشم گنده ایی که تازه وارد اتاق شد با اخم بعد از شنیدن حرف تهیونگ گفت
_کجا ؟؟؟
_ن...نه نه دروغ میگه ، دیگه هیچ کس تو اتاق نیست ف..فقط من و تهیونگ تو اتاق بودیم
اون مرد چشم گنده که البته به شدت قد بلند هم بود خطاب به افراد بیرون اتاق گفت
_ بچه ها بیاید داخل
لوهان با چشم های گرد به چانیول نگاه کرد و خودش و محکم تکون داد تا تهیونگ و بزنه.
داشتن لو میرفتن!!!
شکمش با وجود دست وویفان که روی هوا نگهش داشته بود درد میکرد اما نمی خواست بزاره اونا هیونگ هاش و پیدا کنن...
اولین فردی که وارد اتاق شد یه مرد با پوست نسبتا سیاه ( من فدای سیاهیش شم ) افتاب سوخته بود که هانبوک سیاه و سفیدی پوشیده بود .
_ چی شده یول ؟؟؟
با تعجب پرسید و لوهان چند لحظه محو لب های جذاب جونگین شد...
_هیچی بیا اینجارو بگردیم جونگین.
_ هی پسر اونایی که میگفتی کجان ؟؟؟
چانیول گفت و لوهان به سرعت جواب داد
_ کسی توی اتاق نیست ..
باور کنید فقط من و تهیونگ توی اتاق بودیم ..
شمارش ادمایی که وارد کلبه ی کوچیکشون شده بودن سخت بود اما مردی که یهو جلوی لوهان ظاهر شد باعث عقب رفتن سر پسر کوچیک تر و چسبیدنش به سینه ی کریس شد...
دست اون مرد با وجود حالت ترسیده ی صورت لوهان جلو رفت و لپ نرمش و بین انگشت هاش فشار داد...
چشمای لو قابلیت گرد تر شدن و نداشتن !
اخه واقعا چرا همشون این قدر عجیب و غریب بودن ؟
_ تو چه کیوتی ..
جانگ کوک با خنده گفت اما لو در مقابل سرش و سمت مخالف چرخوند و ولم کنی زمزمه کرد.
چانیول بعد از بالا انداختن اون محلفه که تنها دیوار پوششی زوج بکسو بود خیلی راحت بکهیون و پیدا کرد و با گرفتن دو طرف زیر بغل بکهیون اون و از زیر تخت بیرون کشید .
توجه ی همه ی افراد داخل اتاق به بکهیونی که صورتش سرخ شده بود و اخماش تو هم رفته بود جلب شد .
خنده دار تر از اون وضعیت مضحک کیونگسویی بود که کمر بکهیون و گرفته بود و انگاری قصد نداشت ولش کنه و با بالا اومدن بکهیون توی دست چانیول توی هوا معلق شد...
دوتا وروجک کوتوله که توی هم گره خورده بودن!
_جونگین بیا این بچه رو بگیر منم این و میگیرم
چانیول درحالی که با نیشخند به پسر جلوش خیره شده بود گفت و سعی کرد دستاش و از دندونای تیز و اماده ی حمله ی اون پسر دور کنه .
_ بچه عمته دراز..
جیغ بنفش بکهیون توی گوششون پیچید و چانیول اخمی از گستاخی پسر رو به روش کرد...
_هی ولم کن یااااا
کیونگسو به مرد جونگین نام گفت و همون طور که کمر بکهیون و بغل کرده بود دست و پا زد .
لوهان اما با نفرت به تهیونگ خیره شده بود و با دیدن اینکه میخواد در کمال بی شرفی جای سوهو هیونگش و نشون بده شروع کرد به دست و پا زدن و فحش دادن .
_یاااااااااااا چرا چرت و پرت میگی ؟؟
ما فقط همین قدر بودیم دیگه دیگه هیچک...
_جونگ کوک بیا این بچه رو بگیر دستم درد گرفت...
وویفان با اخم به کوک گفت و لوهان لب بازمونده اش و گاز گرفت و حرصی وول خورد.
جدای از وضعیت مضحکی که پیش اومده بود اینکه وویفان مثل بچه ها بغلش کرده بود باعث میشد عصبی تر بشه.
شکم و قفسه ی سینه اش بابت تحرکی که داشت درد میکرد و حالش داشت از فشاری که ساعد مرد بزرگ تر به شکمش وارد میشد بهم میخورد .
_ اینجا چه خبره؟؟؟
همون طور که لو داشت به بکهیون نگاه میکرد با شنیدن صدای خشکی چشمی چرخوند و به مرد اخمویی که تازه وارد اتاق شده بود نگاه کرد...
با دیدن اون مرد چشماش گرد شد و شوکه به لباسش خیره شد...
اژدها های طلایی رنگی که روی هانبوک مشکیش میدرخشیدن بهش این باور و میداد که داره ولیعهد و میبینه اما خب...
اون مرد خیلی خیلی از اون چیزی که لوهان تصور میکرد جوون و البته جذاب تر و صد البته ترسناک تر بود.!
_ اوه ..
ولیعهد...
کوک به محض اینکه صدای سهون و یهویی از پشت سرش شنید یه جهش کوچیک توی جاش رفت و تهیونگ به دست برگشت و لب زد..
اخمای درهم ولیعهد درحالی که نگاهش توی اتاق میچرخید لوهان و وادار میکرد همش درحال قورت دادن اب دهنش باشه اما خب وقتی مردی که نگهش داشته بود اون و تقریبا توی بغل ولیعهد شوت کرد و تنها کاری که لوهان تونست انجام بده شوکه منقبض کردن خودش بود.
_ ولیعهد لطفا نگهش دارید من باید برم اتاق و بگردم.
لوهان درحای که چشمای اهوییش جا برای گرد تر شدن نداشت ناله ی ضعیفی به خاطر این جا به جایی یهویی و دردی که به بدنش وارد شده بود کرد و دستی که نگهش داشت محکم تر گرفتتش.
نمیدونست چرا اما این موقعیت به خودی خود باعث براق شدن چشم هاش و لرزیدن بدنش بین دستای سهون میشد..!
پسر کوچیک تر از این وضعیت به شدت ناراضی بود.
YOU ARE READING
Me Before You
Romance🍀 فیک : منِ پیش از تو 🍀 کاپل : هونهان 🍀 ژانر : رمنس ، امپرگ ، اسمات ، فلاف ، تاریخی ، +18 🔆 خلاصه : داستان در سرزمین چوسان اتفاق می افته. سرزمین بعد از مرگ امپراطور به دست ولیعهد سهون می افته و اون برای گرایش خودش و قدرتمند شدن کشورش قانون جدیدی...