خونی که از گردن برش خورده ی فرمانده ی محافظ ها روی زمین جریان پیدا کرد باعث شد با اعصاب خوردی نفس عمیق بکشه...
دست لوهان از روی بازوش پایین افتاده بود و سعی کرد خودش و به مردی که روی زمین افتاده بود و کنار سرش جوی خون جاری بود برسونه اما ولیعهد با یه دست بازوش و گرفته بود و اجازه نمیداد جلوتر بره...
حتی پرنده هایی که هر روز روی شاخه های درختای توی حیاط عمارت مینشستن هم دیگه با دلبری صداشون و ازاد نمیکردن و باقی افراد توی حیاط حتی نمیتونستن به شکل طبیعی نفس بکشن...
سهون اما درحالی که دست لرزونش و کنار بدنش نگه داشته بود و خون از روی جداره ی شمشیر روی زمین میچکید با فریاد با باقی سرباز هایی که جلوش ردیف شده بودن گفت..
_اگه یه بار دیگه همچنین اتفاقی بی افته ، هیچ کدوم از شما زنده نمیمونید..!
پس خیلی خوب حواس کوفتیتون و جمع کنید چون دفعه ی بعد من به کشتن یکیتون قانع نمیشم...
ابروهای بالا رفته اش و حالت تیز چشم هاش حتی از اخم غلیظ چند دقیقه قبلش وحشتناک تر بودن و سهون به محض گرفتن تایید از افرادش با خشونت دست لوهان و عقب کشید ...
گریه های لوهان اعصابش و بهم میریخت و صدای عصبی و ترسناکش باعث شد لوهان یکی از دستاش و جلوی لب هاش قرار بده و تلاش کنه گریه هاش و مخفی کنه..
_ گریه کردن و تمومش کن!
ولیعهد دلش میخواست با وجود تموم حرص و عصبانیتی که حتی حالا هم تخلیه نشده بود پوست زخمی دست لوهان که جلوی چشمش بود و زیر لب هاش لمس کنه و ببوستشون اما با اعصاب خوردی سرش و سمت ندیمه هان چرخوند و گفت..
_ لوهان و به سمت اقامتگاهم راهنمایی کن.
بازوی لوهان و رها کرد و بدون اینکه منتظر بمونه شمشیر خونی رو به ووجین داد...
〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️
بعد از دیداری که با امپراطور و ملکه ی چین و جانشینشون وویفان داشت به سمت سالن طویلی که درباریان توش جمع شدن به راه افتاد...
بعد از ورودش به سمت صندلی سلطنتی خودش قدم برداشت و بعد از نشستن روش به سر خم شده ی وزارا خیره شد...
دستش و سمت تومار های رو به روش دراز کرد و نیشخند پر از تمسخری بعد از خوندن متن بیش از نیمیشون لب هاش و حالت دار کرد...
_ باهم هماهنگ کرده بودید؟
با لحن تیزی گفت و همون طور که انتظار داشت جناح غربی زیر چشمی بهم خیره شدن و مرد پیری که در صدر اون افراد قرار داشت گفت...
_برپا شدن مراسم تاج گذاری موضوع مهمیه سرورم و شما با قانونی که مطرح کردید باعث شدید جایگاه مادر جانشینتون به خطر بی افته...
سرزمین بزرگ چوسان نباید به خاطر هوس های چند لحظه ایی به این سمت بره عالیجناب...
درسته که پدرتون در سال های اخر زندگیشون ملکه ایی نداشتن اما این درست نیست که شماهم ملکه ایی نداشته باشید..
قهقه ی سهون حتی برای درباریان جناح شرقی هم ترسناک بود...
جوری که ولیعهد با قدرت توی جایگاهشون نشسته بودن و قهقه میزدن نفس کشیدن و برای همشون سخت میکرد..
_بارها بهتون گفتم که من مثل پدرم نیستم وزیر جانگ!
شما در جایگاهی نیستید که به من بگید قانونی که گذاشتم از روی هوس یا چیز دیگه ایی گذاشته شده...
تعجب میکنم این شما هستین که این حرف و میزنید.!
ولیعهد با لبخند مرموزی گفت و از جایگاهش بلند شد...
درحالی که پله ها رو به سمت پایین طی میکرد گفت...
_ درسته که همسر جانشین من دختر شماست اما اون قبل از اینکه دختر شما باشه همسر منه و حتی اگه بخوام بکشمش هم کسی نمیتونه جلوم و بگیره.
مخصوصا شما..!
جمله ی اخر و درحالی که با حالت جدی به وزیر جانگ خیره شده بود گفت و مردمک های پیرمرد ریش سفید جلوش از حرص لرزیدن...
_ بهتره بحث انتخاب ملکه رو تموم کنید چون من تا یک روز قبل از مراسم بیانه ایی برای ملکه شدن مادر پسرم نخواهم داد و خودم تصمیم میگیرم کی لیاقت اون جایگاه و داره...
بعد از زدن این حرف درحالی که دستش و پشت کمرش حلقه کرده بود گفت...
_ این و یادم رفته بود...
نیم نگاه از گوشه ی چشمی به پیرمرد انداخت و گفت...
_کسی میتونه به من درمورد تصمیمات از روی هوس نصیحت کنه که خودش شب و تا صبح توی فاحشه خونه نگذرونده باشه...!
چشمای وزیر جانگ بعد از شنیدن لحن تیز ولیعهد گرد شد و درحالی که دست های لرزونش و مشت میکرد تعظیمی کرد و گفت...
_ ب...بله سرورم...
سهون نیشخندی زد و درحالی که به سمت صندلی خودش بر میگشت وزیری که بعد از وزیر جانگ ایستاده بود و مخاطب حرف هاش قرار داد.
جمله ی ایی که اول صحبت هاش به وزیر جانگ گفته بود دروغ نبود و بعد از گذشت چند دقیقه وزرای جناح غربی کاملا متشنج بودن و با ترس بهم خیره شده بودن....
سهون قبلا درمورد جناح شرقی تحقیق کرده بود و اونا به بی مسئولیتی جناق غربی نبودن...
وزاری جناح غرب با مفت خوری کامل توی جایگاهشون بودن و توی روز روشن رشوه میگرفتن و کسی هم تا به امروز جلوی دارش نبود اما سهون قصد داشت قبل از به سلطنت رسیدنش اونا رو از جایگاهشون عزل کنه..!
_ وزیر نیرو..
شنیدم شما در طول فصل سرما عملا هیچ غلطی نکردید!
یادم میاد پدرم گفته بود پول های خزانه داری تا مقدار قابل توجهی به رعیت های نیازمند داده باشه تا بتونن مواد غذایی و لباس گرم برای خودشون و تامین کنن...
گزارش کارت و اینجا نمیبینم!
سهون بعد از زیر و رو کردن نمایشی تومار ها گفت و به رنگ و روی پریده ی وزیری که مسئول خزانه داری بود خیره شد...
از نگاه پر از ترس اون مرد فهمید که ذره ایی از پول ها برای مردم خرج نشده و این سهون و به شدت عصبی میکرد...
توماری که درخواست وزیر نیرو برای ملکه شدن بانو مینگ بود و روی زمین پرت کرد و نیشخند گفت..
_ ای کاش فقط یکم از وقتی که برای این چرت و پرتا میزارید و برای مسئولیت هایی که دارید بزارید...
〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️
_ سرورم لطفا اجازه بدید طبیب دست هاتون و معاینه کنه...
سر لوهان با بیحالی اما یکدنگی به دو طرف چرخید و همون طور که دست های دردناکش و توی شکمش مخفی کرده بود خودش و روی تخت جمع کرد..
پزشک دربار و بانو هان نگاه کوتاهی بهم انداختن اما صدای گرفته ی لوهان باعث شد تعظیم کنن و تنهاش بزارن...
_ میخوام تنها باشم...
به محض شنیدن قدم هایی که از تخت دور میشد دستش و از بدنش فاصله داد و با انگشت و کف دست زخم شده اش که میسوخت خیره شد..
بغض کرده بود اما نمیدونست این بغض دردناک برای گل هاییه که از دست داده یا کار وحشتناک ولیعهد...
این میزان از تنوع شخصیتی چه طور امکان داشت؟
باورش نمیشد ادمی که همین چند ساعت قبل جلوی چشمش گردن یه ادم و زده دیشب با لب هاش بدنش و لمس کرده...
اشکی که از گوشه ی چشمش چکید و با پشت دستش پاک کرد و همون طور که دستش و روی تخت قرار میداد و به انگشتای زخمیش خیره میشد به این فکر افتاد که چرا تا این اندازه از سهون میترسه...
یاداوری چهره ی اون مرد و خونی که از گردنش روی زمین میریخت باعث میشد معدش بهم بپیچه و لب های بغ کرده اش تا ساعت های بعد هم به حالت قبل برنگرده...
ندیمه ها وارد اتاق شده بودن و همون طور که زیر چشمی به پسر خوابیده روی تخت ولیعهد که با یه پارچه ی حریر رنگ محافظت میشد نگاه میکردن میز ناهار و میچشیدن...
ولیعهد امروز برای وعده ی ناهار نمیومد و نمیتونست روز های قبل و توی این ساعت با معشوقه اش بگذرونه...
ندیمه هان با دیدن حواس پرت شده ی باقی ندیمه ها و نگاهی که به لوهان مینداختن با اخم تشر زد...
_ حواستون به کارتون باشه...
سمت تخت ولیعهد رفت و پشت حصار حریر اروم گفت...
_ سرورم میز اماده شده...
لوهان همون طور که صبح تنهاش گذاشته بود روی تخت دراز کشیده بود و به دست هاش خیره شد...
_ نمیخورم..
صدای ضعیف و لرزون پسر کوچیک تر باعث شد لبش و گاز بگیره و همون طور که سعی میکرد به دست های افتاده روی تخت خیره بشه بگه...
_ اما سرورم شما از صبح چیزی نخوردید...
_ گفتم نمیخورم...
صدای لوهان بالا رفت و دست مشت شده اش و بعد هیس دردناکی که ندیمه هان از سمت پسر کوچیک تر شنید باعث شد با ترس عقب بره و به ندیمه ها دستور بده میز و جمع کنن...
با استرس از اتاق بیرون اومد و با دیدن ووجین که با نگاه بی حسی به افرادی که باغچه و زمین خونی رو تمیز میکردن به سمتش قدم برداشت...
_ میتونی بری دنبال ولیعهد ؟
_ چرا ؟؟؟
ووجین با دیدن ندیمه هان که با استرس این حرف و میزد گفت و اون زن با بالا و پایین کردن تموم خطراتی که ممکن بود با سرپیچی های لوهان اون پسر بچه رو تحدید کنه ترجیح میداد الان به سهون اطلاع بده که نه پزشک دربار تونسته دستای اون پسر و درمان کنه و نه غذا باعث شده اون از جاش بلند بشه...
نمیتونست این ریسک و بپذیره و ولیعهد شب به اقامتگاهشون بیاد و این چیزا رو بفهمه!
اون موقع یه جنگ واقعی رخ میداد....
_ بگو لوهان نه غذا میخوره و نه اجازه داده زخمش درمان بشه...
ووجین سر تکون داد و اخرین نگاهش و به زمین خونابه شده انداخت و سمت عمارت اصلی قدم برداشت.
YOU ARE READING
Me Before You
Romance🍀 فیک : منِ پیش از تو 🍀 کاپل : هونهان 🍀 ژانر : رمنس ، امپرگ ، اسمات ، فلاف ، تاریخی ، +18 🔆 خلاصه : داستان در سرزمین چوسان اتفاق می افته. سرزمین بعد از مرگ امپراطور به دست ولیعهد سهون می افته و اون برای گرایش خودش و قدرتمند شدن کشورش قانون جدیدی...