𝓔𝓹 21

1K 249 18
                                    

توی اقامتگاه جدیدش بود و اتاق و متر میکرد...
قبلش توی تموم این 2 روزِ ندیدن همسر عزیزش جوری تند میزد که سهون گاهی واقعا به نفس نفس می افتاد.
وقتی جنگ تموم شد و به سمت قصر حرکت کردن باورش نمیشد با همچین استقبالی رو به رو بشه و حالش از این وضعیت بهم میخورد...!

_ عالیجناب فرمانده پارک اومدن...

_ بگو بیاد تو!

سهون همزمان با قدم برداشتن به سمت صندلی گفت و وقتی پشت میز جای گرفت چانیول جلوش قرار گرفته بود..
چشمای دوستش از خوشحالی برق میزدن اما سهون به قدر کلافه و عصبی بود که کوچیک ترین توجهی بهش نکنه...
2 روز به اون 4 ماهی که برای اخرین بار لوهانو دیده بود اضافه شده بود و فکر به اینکه همسرش الان چه وضعیتی داره سهونو بیشتر از هرچیزی بهم میریخت.

_ چیشده؟

سهون با لحن شلی که به خاطر خستگی بود گفت اما حرفی که چانیول زد باعث شد چشماش به بزرگ ترین اندازه ایی که میتونستن برسن و شوکه بهش خیره بشه...

_ بانو مینگ داره چند نفر از سرباز هایی که تحت نظر خانواده اش هستنو وارد قصر میکنه و به تازگی چندتا از افرادم متوجه شدن توی یکی از انبار های قصر رفت و امد مشکوک میکنه...

سهون از جاش بلند شد و با تعجب و عصبانیت به چانیول خیره شد...

_ خب چرا صبر کردین؟!
نفهمیدید توی انبار چی رو مخفی کردن؟

_ نه سرورم و به نظر من بهتره یکم صبر کنیم!
اگه ملکه پیش اونا باشه که حدس میزنیم با وجود رابطه ی خانوادگی اون دو نفر باهم هستن بهتره امشب که انگار قصد حرکت دارن گیرشون بندازیم...

سهون سر تکون داد اما اروم لب زد...

_ قصد حرکت دارن؟!

_ بله ، مثل اینکه به طور مخفیانه سعی در چک کردن راه های خروج دارن و یه ارابه اماده کردن...

سهون با خشم سر تکون داد و مشت هاشو روی میز فشرد...
امیدوار بود لوهان سالم و سلامت جایی باشه که چانیول ردشونو زدن!
حس خوبی به تا شب منتظر بودن نداشت اما چاره ایی نداشت...
اون باید صبر میکرد تا اون دختر شیطان صفت و همه ی موش های موذی که توی قصر لونه کرده بودنو بیرون کنه...!

🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀

قاشق پر شده از اب گوشت رو نزدیک لبای لوهان برد اما وقتی پسر بزرگ تر مثل هر بار سرشو به سمت مخالف چرخوند حرصی نگاش کرد...
لوهان غذا نمیخورد و چهره اش جوری ضعف بدنشو نشون میداد که به ته وون حس مزخرفی میداد...
لوهان حتی نمیتونست با جیغ و فریاد زدن کمک بخواد چون دهنشو می‌بستنو جوابی به سوال هاش نمیدادن...
نمیدونست این ادما کین و اصلا چیکارش دارن اما وقتی صدای اشنایی رو شنید و بهت زده سرشو بالا اورد و به پشت اون پسر خیره شد...

Me Before YouOù les histoires vivent. Découvrez maintenant