𝓔𝓹 19

1K 251 40
                                    

روزها پشت سرهم میومدن و لوهان قلب بی قرار خودش و با خوندن نامه هایی که سهون براش میفرستاد اروم میکرد...
یک ماه از وقتی سهون و دیده بود گذشته بود و خبر تموم شدن جنگ هنوز نیومده بود...
لوهان شبا رو با نگرانی بابت سلامتی سهون صبح میکرد و از صبح هم با کشیدن پرتره ی همسرش سعی در اروم کردن قلب بی قرارش داشت..
باورش نمیشد تا این اندازه به سهون وابسته شده و
از شدت نگرانی نمیتونه کوچیک ترین کارهاش و انجام بده...
از روی صندلی بلند شد و وارد تراس اقامتگاهش شد...
جایی که میتونست از بالا به حیاط سرسبز عمارت خیره بشه و لذت ببر..!
با وجود منظره ی زیبای جلوش لوهان هر روز نقش دیگه ایی رو روی کاغذ پیاده میکرد...
وقتی دستش و برای گرفتن قلم به حرکت اورد صدای یکی از ندیمه ها رو میشنید که اجازه ی ورود سه جون و درخواست میکرد..
لوهان رو به ندیمه هان سر تکون داد تا جواب ندیمه رو بده..
کمتر از چند ثانیه ی بعد سه جون پیشش بود و مثل هر بار با ذوق درباره ی نقاشی های لوهان نظر میداد...
لوهان امروز قصد داشت برخلاف روزا دیگه نقاشی جدیدی بکشه...
اون هیچ وقت افکار یا تصوراتش و از یک شی یا شخص و نمیکشید اما امروز قصد داشت با کشیدن یه بچه درمورد چهره و جنسیت کوچولوی توی شکمش خیال پردازی کنه...
هفته ی پیش همسرهای چندتا از درباریان به دیدنش اومده بودن و گفتن باید به معبد جانگمان بره تا توسط پیشگوی اونجا بتونن بفهمن جنسیت بچش چیه اما لوهان قصد نداشت کاری که اونا گفتن و انجام بده..
برای اون هیچ فرقی نداشت که بچه ی توی شکمش پسر باشه یا دختر و خوشبختانه سهون بهش جایگاهی رو داده بود که کسی توی قصر بالا مقام تر از خودش نبود و نمیتونستن به کاری نمیخواد مجبورش کنن...
با این وجود این شایعه توی قصر پخش شده بود که بچه اش پسره و لوهان و سهون قصد دارن اون و به عنوان جانشین خودشون معرفی کنن..
لوهان حتی نمیدونست این شایعه از کجا به وجود اومده اما مطمئن بود که قصد نداره اجازه بده بچه اش حتی اگه پسر باشه به جانشینی پدرش در بیاد..
همون طور که دستش و روی کاغذ حرکت میداد با سه جون حرف میزد..
زمان وعده ی ناهار همون طور که به نقاشی نیمه کارش خیره شده بود رسید...
باهم از پشت میز بلند شدن و برای خوردن غذا وارد اتاق شدن...

🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀

شب شده بود و لوهان طبق روال هرشب توی اقامتگاه و تختش به تنهایی به خواب میرفت..
البته اون ساعات زیادی رو توی تخت بیدار میموند و
برای خوابیدن تلاش میکرد...

_ سرورم...

گوش های تیزش صدای نگران بانو هان و شنید و بعد خیلی سریع از جاش بلند شد و بهش اجازه ی ورود داد...
روی تخت نشست و همون طور که بند هانبوکش و محکم میکرد گفت...

_ چه اتفاقی افتاده؟!

_ ع...عالیجناب س..سه جون...

حرف نیمه کاره ی ندیمه هان باعث شد با چشمایی که از ترس گرد شده بودن از جاش بلند شد...

Me Before YouWhere stories live. Discover now