خیلی زود تر از اون چیزی که خانواده ی کوچیک لو بتونن تصور کنن از کلبه ی کوچیکشون خارج شده بودن و خب..
اون کلبه ی کوچیک الان خالی بود و جای همشون به لطف تهیونگ عوضی لو رفته بود.
لحظه های قبل برای لوهان طوری گذشته بود که نمیتونست بین دستای ولیعهد تکون بخوره و این باعث درد گرفتن بدنش میشد.
وقتی به این فکر میکرد که شخصی که گرفتتش باعث این تغییر توی زندگی خودش و هیونگ هاش شده حس عجیبی بهش دست میداد..
حسی مملو شده از خشم ، تنفر ، ترس و اضطراب
چه بلایی قرار بود سرشون بیاد؟
درحال فکر کردن به جوابی که میتونست به این سوال بده بود که صدای ولیعهد توی گوشش پیچید.
_ برا امروز بسه من برمیگردم به قصر...
سهون بعد از نیم نگاهی که به پسر کوچیک تر انداخت گفت و چشم افرادش گرد شد...
ولیعهد همسر خودش و انتخاب کرده بود ؟؟
همه با بهت به این موضوع فکر میکردن و حتی چانیولی که دقیقه های قبل و صرف دور کردن دستای نابود شده اش از دندونای بکهیون کرده بود شوکه به امپراطور بعدی سرزمینشون خیره شد.
ولیعهد که لوهان و تقریبا مثل یه گونی سیب زمینی توی دست هاش داشت سمت اسب سفیدی که کنار ارابه بود رفت و لوهان با چشمای گرد و پر شده از اشکش به جونمیون هیونگش نگاه کرد.
با بغض بهم خیره شدن.
بقیه با تعجب به لوهان نگاه میکردن اما پسر کوچیک تر حتی باورش نمیشد توسط امپراطور بعدی سرزمینشون انتخاب شده!!!
دلیلی نداشت تا ولیعهد این طوری زیر بغل بگیرتش و بعد بگه نمیخواد دهکده های دیگه رو بگرده!
دیدن چهره ی هیونگ هاش که توسط ادمای مختلف حمل میشدن باعث شد پسر کوچیک تر دست و پای ضعیفی بین دستای ولیعهد بزنه و بعد از گرفتن پر از تردید دست سرد ولیعهد که روی شکمش قرار داشت بگه.
_ م...من ن..نمی خ...خوام ...
_ به اندازه ی کافی با قایم شدنت عصبانیم کردی.
منتظر سزای اعمالت باش و سعی نکن با حرفات من و بیشتر از این عصبانی کنی!
سهون بعد از مخالفت پسر کوچیک تر این حرف رو با لحن خشکی کنار گوشش گفت.
نفس های گرمش که به گردن و گوش لوهان میخوردن باعث جمع شدن بدن پسر کوچیک تر شدن.
سهون مثل چوب خشک گرفته بودتش و زمانی به اون اسب سفید رنگ رسیدن لوهان و از کمرش بلند کرد و به اسونی روی اسب سوارش کرد.
درحالی که لوهان با چشمای خیس به هیونگ هاش خیره شده بود ولیعهد هم به اسونی روی اسب نشست.
اینکه امپراطور اینده ی سرزمین این طوری پشتش نشسته بود و خیلی هم خشک و سرد باهاش حرف میزد این اجازه رو بهش نمیداد تا تلاشی برای نجات کنه!
اصلا شانسی داشت؟!
با حرکت اسبی که روش نشسته بود چنگی به یالش زد و اروم اشک ریخت.
چه اتفاقی قرار بود بیفته؟؟؟
🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀
نمیدونست چه قدر گذشته اما بینهایت سردش بود و نفس هاش به صورت بخار از بین لب های صورتی رنگ خارج میشد...
بدن کوچیکش بی حال بین دستای ولیعهد بود و شکمش بابت تحرک اسبی که روش سوار شده بودن پیچ میخورد .
اون هیچ وقت فرصت نکرده بود حتی پشت اسب بشینه و حالا ترس از افتادن روی زمین هم به باقی حس های بدش توی این لحظه اضافه شده بود..
سرش و درحالی بلند کرد که دستای ولیعهد از دو طرف پهلوش رد شده بودن و افسار اسب و نگه داشته بودن...
سرعت تاختن اسب نسبت به چند ثانیه قبل کمتر شده بود و لوهان وقتی تونست منظره ی جلوش و ببینه تعجب نمیکرد.
به قصر رسیده بودن...
لب های خشک شده اش و روی هم کشید و چهره اش از درد شکمش توی هم رفت....
اشکای خشک شده روی صورتش با درهم رفتن صورتش حس بدی رو بهش میدادن اما به هر حال وقتی از دروازه ی قصر عبور کردن سعی کرد بیخیالشون بشه...
لوهان وارد قصر شده بود اما اینکه همراه چه کسی به این جای باشکوه اومده بود برای ترسیدنش کافی بود.
البته بیشتر برای چه کاری!
اسب ایستاد و به محض اینکه یه مرد که لباسی متفاوت با لباس باقی گارد سلطنتی پوشیده بود جلو اومد و افسار اسب و گرفت پشتش خالی از قامت بدن ولیعهد سهون شد...
سهون بدون زدن هیچ حرفی لوهان و از روی اسب پایین اورد و دیدن درهم رفتن صورت پسر کوچیک تر کافی بود تا به ندیمه ی شخصی خودش که مرد مسنی هم بود دستور بده اتاقش و برای پذیرایی از پسر کوچیک تر اماده کنن...
_ همراهم بیا...
به پسر کوچیک جثه ایی که جلوش بود گفت و وقتی مردمک های عسلی رنگ لوهان توی مردمک های قهوه ایی سوخته ی خودش قفل شدن سرش و چرخوند تا ضربان سرسام اور قلبش و کم کنه...
چش شده بود؟!
_ ب..بله سرورم...
صدای پر از تردید لوهان توی گوش ولیعهد پیچید و بعد از اون قدم های محکم اون مرد به سمت اقامتگاه خودش برداشته میشد...
بعد از گذشت مسافتی که هر مترش تعجب لوهان و بیشتر از قبل خدشه دار میکرد وارد جایی شدن که ولیعهد درش زندگی میکرد...
در واقع حیاط اقامتگاه سهون!
جایی که پسر کوچیک تر با وجود اینکه درکی از قصر نداشت میتونست بفهمه اقامتگاه ولیعهده..
به شونه های پهن و قوی مردی که جلوش قدم برمیداشت خیره شد و به حرفی که توی کلبه ی کوچیکشون زده بود فکر کرد...
" عمرا اگه بزارم وقتی پیدام کردن به همچین سرنوشت شومی دچارم کنن! "
یه همچین حرفی رو تحویل قلب بی قرارش داده بود ؟
کجا میرفت ؟؟؟
داشتن کجا میبردنش ؟؟
اینا همه ی سوال هایی بود که لوهان توی تموم مدتی که پشت امپراطور اینده ی سرزمین قدم میزد از خودش میپرسید.
_ سرورم...
صدای زنونه و نازکی باعث متوقف شدن قدم های ولیعهد و همراهانش از جمله لوهان شد...
همسرش بانو مینگ با قدم های سریعی خودش و بهش رسوند و به محض اینکه بهش تعظیم کرد با چهره ی بازی بهش خوشامد گفت...
_ خوشحالم که سالم میبینمتون عالیجناب...
پوزخند سهون باعث رنگ باختن نگاه دختر شد..
لبخند بانو مینگ اروم جمع شد و برای هزارم به این فکر افتاد که بعد از گذشت بیش از 6 سال هنوز هم نتونسته جایی توی قلب همسر سردش باز کنه...
خب اگه پافشاری خودش و امپراطور پیشین نبود اونا الان حتی بچه هم نداشتن!
یکی از ابروهای بانو مینگ بالا رفت و به پسر ریز جثه ایی که پشت همسرش ایستاده بود خیره شد..
اخم هاش ناگهانی درهم شدن و زیر چشمی به ولیعهد خیره شد...
سهون معشوقه ی هرزه اش و پیدا کرده بود ؟!
از خودش پرسید و وقتی صدای سرد و خشک ولیعهد توی گوشش پیچید از سر راه امپراطور اینده ی سرزمین کنار رفت..
_ خستم مینگ ، به اقامتگاهم بر میگردم!
توی تموم لحظاتی که همراهان ویلعهد به همراه اون پسر از جلوش رد بشن دستش و مشت کرده بود و حرصی نفس نفس میزد.
ولیعهد چه طور میتونست وقتی خودش با قوی ترین خانواده ی چوسان وصلت کرده و حتی بچه داره همچین قانون مزخرفی رو به اجرا در
بیاره ؟!
اون پسر...
دستش و بالا اورد و به شقیقه اش چنگ انداخت...
با خودش چی فکر کرده بود که اومده بود پیشواز همسری که رفته بود دنبال معشوقه ؟!
لوهان اما وقتی وارد راهرویی که به اقامتگاه ولیعهد منتهی میشد رسید نگاه های زیادی رو روی خودش احساس میکرد...
نگاه خشک و جدی فردی که فهمیده بود همسر امپراطوره به اندازه ی کافی ترسونده بودتش و حالا همه جوری بهش نگاه میکردن که انگار خودش به ولیعهد گفته بیاد دنبالش!!!
بانو مینگ از قوی ترین و ثروتمند ترین زنای سرزمینشون بود و ولیعهد با نشون دادن لوهان بهش اولین و قدرتمند ترین دشمنش و نشونش داده بود.
وقتی وارد اتاق ولیعهد شدن فرصت نکرد سرش و بالا بیاره و به اطراف خیره بشه و با برگشتن ویلعهد به سمتش انگشت های سفید شده از فشارش و مشت کرد.
_ تنهامون بزارید...
لحن سرد ولیعهد باعث لرزش بدن پسر کوچیک تر میشد و وقتی در بسته شد تنها کاری که تونست بکنه بیشتر از قبل پایین انداختن سرش بود..
انگشت هاش یخ زده بودن و دستش لرزش خفیفی داشت و اینکه ولیعهد این طور سنگین بهش خیره شده بود هیچ تاثیری توی اروم شدن لوهان نداشت...!
دست ولیعهد بالا اومد و زیر چونه ی پسر کوچیک تر رفت و لحظه ی بعد نگاهشون بهم قفل شده بود..
سهونی که این چند سال رو صرف پیدا کردن شخصی که تمام و کمال برای خودش باشه کرده بود باورش نمیشد قلبش این طور برای پسر رو به روش بزنه...
اون حتی نمیشناختتش و تازه دیده بودتش...!
چشمای خیره کننده ی پسر کوچیک تر زیر لایه ی اشک برق میزدن و صورتش هم چند درجه سفید تر از حالت عادی بود...
ولیعهد به خوبی از اضطراب و حال بدش خبر دار بود اما نمیتونست خیره شدن با صورت مهتابیش و تموم کنه...
پسر کوچیک تر جزء لحظه ی اول که بهش خیره شده بود خیره شدن توی مردمک های روشنش و از تنها ولیعهد سرزمین دریغ کرده بود و این باعث اخم ملایم بین ابروهای سهون میشد.
دستش چونه ی لوهان و رها کرد تا گونه ی نرمش و لمس کنه و هنوز چند ثانیه از لمس سر انگشتاش با اون پوست نرم نگذشته بود که لوهان خودش و عقب کشید..
سر پایین افتاده ی لوهان و دست های مشت شده اش باعث میشد ولیعهد اخم هاش و این بار با جدیت درهم ببره...
_ برای چی من و به اینجا اوردید عالیجناب..؟
لوهان با لحن اروم اما گرفته ایی پرسید و سعی کرد وسوسه ی عقب رفتن قدم هاش و فاصله گرفتن از ولیعهد و از ذهنش بیرون کنه...
_ توی جشن کاندیدایی که چند شب پیش بر گزار شده بود ندیدمت!
لحن خشک ولیعهد باعث لرزیدن بدن لوهان میشد اما این تاثیری توی حرف زدنش نداشت.
البته فعلا!!!
_ فکر میکنم خودتون فهمیده باشید که افرادی که درون اون جشن شرکت نکردن راضی به انجام اون کار نیستن ولیعهد..
لوهان با زدن این حرف به مرد رو به روش فهموند که به خوبی از قانونی که گذاشته باخبره..
به دستور خود سهون پارتنر ها اجازه ی اجبار همنوع خودشون و برای یک رابطه نداشتن...
همه باید توی جشن شرکت میکردن و بعد اگه انتخاب میشدن تصمیم میگرفتن به اون رابطه ادامه بدن یا نه...
و اما موضوع بحث برانگیز این بود که پسر کوچیک تر به خوبی از دستور ولیعهد باخبر بود و این کار و کرده بود...
_ پس داری میگی از دستورم با خبر بودی و با این وجود سرپیچی کردی؟
فکر میکنم بدونی که سرپیچی از دستور ولیعهد چه مجازاتی داره ...
نزدیک تر شد و درحالی که کنار گوش پسر کوچیک تر حرف میزد لب زد...
_ ممکنه سرت و از دست بدی پسر خوب...!
به محض عقب رفتن سر ولیعهد نگاهشون توی هم قفل شد درحالی که نگاه سهون قدرت و نگاه لوهان درموندگی رو فریاد میزد...
_ برای چی من و به قصر اوردین عالیجناب ؟
بعد از پایین انداختن سرش گفت و سهون فقط پوزخندی زد و یک قدم به سمت عقب برداشت...
_ مشخص نیست ؟؟؟
نمیتونی بفهمی برای چی توی اتاق منی ؟
توی اقامتگاه من!
لب پایین پسر رو به روش به شدت بین دندون هاش فشرده میشد و دستاش هم مشت شده کنار بدنش افتاده بودن...
_ اما شما ازدواج کردین عالیجناب و حتی فرزند خودتون و دارید...
لوهان درحالی که سرش و بالا میاورد و با صراحت حرفش و یه زبون اورد و بعد از بالا انداختن ابروهاش لب زد...
گرچه اگه اون پسر ازدواج نکرده بود و بچه هم نداشت هیچ علاقه ایی به قرار گرفتن توی سمت دیگه ی این رابطه نداشت!
_ و من قصد ندارم حتی به ازای از دست دادن سرم دست به همچین کاری بزنم سرورم...
_ اینکه بخوای این کار انجام بدی یا نه رو تو مشخص نمیکنی !
سهون به خشکی گفت و قبل از اینکه لوهان بتونه حرفی بزنه فریادش توی گوشش پیچید...
اگه یکم دقت میکرد میتونست بفهمه که ولیعهد چه طور از اینکه رو به روی هم قرار گرفتن ناارومه و مضطربه !
مصلما انتخاب شدن توسط ولیعهد سرزمینی به بزرگی چوسان که به تازگی به نهایت قدرت خودش رسیده بود برای هرکسی ارزو حساب میشد و سهون نمیدونست اینکه لوهان باهاش مخالفه چه اینده ایی رو براشون در پی داره!
_ ندیمه هانننننننننننن
ندیمه ی مسن بعد از ورود به اتاق ولیعهد تعظیم کرد و گفت
_ بله عالیجناب ؟؟؟
_ این پسر رو تمیز کن و بهش لباس تمیز بپوشون .
_ چشم ...
چشمای لوهان با شنیدن لحن خشک ولیعهد گرد شد و دستاش دوباره مشت شدن...
_ از عمارت بیرونش نبر ، همینجا کارهاش و انجام بده میخوام تا غروب روی تختم اماده باشه!
چشمای ندیمه هان و لوهان همزمان گرد شد و شوکه بهم خیره شدن...
_ ا...اما عالیجناب حمام عمارت شما کاملا شخصیه...
سهون با بالا بردن دستش اجازه ی حرف اضافه ایی رو به ندیمه نداد و گفت...
_ مهم نیست به هر حال این پسر قراره بیاد توی تخت من...
و خودت میدونی قراره حتی رابطمون شخصی تر هم بشه!!!
کاری که گفتم و انجام میدی...!
ندیمه هان مردد تایید کرد ...
ولیعهد تا حالا حتی یک شب و با همسر خودشون توی اقامتگاه خودشون نگذرونده بودن و اینکه میگفتن برای حمام کردن لوهان باید از حمام عمارتشون استفاده کنن به اندازه ی کافی شک بر انگیز بود .
_ چ...چشم
_ برو بیرون
اون مرد در مقابل چشم های گرد لوهان تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت و لوهان به خیره شدن به زمین ادامه داد تا زمانی که ولیعهد چنگی به چونه اش زد و با حرص لب زد.
_ بهت نشون میدم نافرمانی از دستوراته من چه تنبیهی داره ...
سهون چونه ی اش و به ضرب رها کرد و از اقامتگاه بیرون رفت..
لوهان اما بعد از خروج ولیعهد زانوهای سستش و خم کرد و روی زمین نشست...
دستی به چونه اش کشید و با بغض به در بسته شده نگاه کرد..
چه طوری این اتفاق لعنتی افتاده بود ؟؟؟
هیونگ هاش و کجا برده بودن؟؟؟؟
چرا یهو توی جایی که نمیشناخت تنها شده بود ؟
سهون قرار بود چه بلایی سرش بیاره ؟
ESTÁS LEYENDO
Me Before You
Romance🍀 فیک : منِ پیش از تو 🍀 کاپل : هونهان 🍀 ژانر : رمنس ، امپرگ ، اسمات ، فلاف ، تاریخی ، +18 🔆 خلاصه : داستان در سرزمین چوسان اتفاق می افته. سرزمین بعد از مرگ امپراطور به دست ولیعهد سهون می افته و اون برای گرایش خودش و قدرتمند شدن کشورش قانون جدیدی...