𝓔𝓹 14

1.6K 338 99
                                    

لبخند زدن با وجود موجود دوست داشتنی توی بغلش خیلی راحت بود..
اینو سهون زمانی که تونست مثل هر روز رد و بدل شدن نفس های همسرشو روی بدنش احساس کنه فهمید...
دستش و برای بارهزارم از وقتی که بیدار شده بود روی مارک های کبود شده ی بدن همسرش کشید و با دیدن اینکه لوهان چه طور توی خواب به خاطر لمس شدن بدنش جمع میشه لبخند میزد‌.
خورشید طلوع کرده بود و سهون دلش میخواست یه شب دیگه رو تجربه کنه بدون اینکه هیچ صبحی درمیون باشه!
در اغوش گرفتن بدن لوهان و دیدن حالت اروم چهره اش وقتی خواب بود جوری لذت بخش بود که سهون دلش نمیومد چند ثانیه ازش فاصله بگیره...
امروز اولین روز حکومت کردنش به طور رسمی توی سرزمین چوسان بود و سهون بر خلاف خواسته اش نمیتونست مدت زمان زیادی رو توی اقامتگاه و کنار همسرش بمونه...
دستش و روی بازوی لوهان کشید و با دست دیگه اش که زیر بدن لوهان قرار داشت موهاش و نوازش کرد..
یکم بعد با شنیدن صدای ندیمه هان که میگفت باید اماده بشه از جاش بلند شد و پلک های لوهان با تکون واضحی که به بدنش داده شد و قرار گرفتن سرش روی یه جسم نرم تر از هم فاصله گرفت.
لوهان چند ثانیه با گیجی به سهون و بالا تنه ی لختش خیره شد اما بعد پلک هاش و روی هم گذاشت و سهون با لبخندی که انگاری قصد نداشت صورتش و ترک کنه از تخت فاصله گرفت...
پرده هایی که دوتا دور تخت بودن و نسبت به پرده ی حریر اقامتگاه قبلی زخیم تر بودن و کشید و اجازه ی ورود ندیمه ها رو داد...
بدنش و مخصوصا بازوهاش که جای ناخون های همسرش روش به چشم میخورد بعد از ورود ندیمه ها اولین چیزی بود که توجهشون و جلب کرد و سهون با نیشخند اجازه داد اون دختر ها رد هایی که همسرش روی بدنش گذاشته بود و ببینن...
احتمالا خبر عشق بازیشون قرار بود توی کل قصر پخش بشه.
البته سهون میتونست هر موقع که دلش خواست بگه که اونا دهنش و ببندن اما توی این موقعیت و شرایط هیچ دلیلی برای این کار نداشت!
بعد از پوشیدن لباس هاش به کلاه مزخرفی که روی میز بود چشم غره رفت و سمت تخت پا تند کرد...
لباس هایی رو که از ندیمه ها برای لوهان گرفته بود و توی دست داشت و بعد از رسیدن به تخت اون و روی میزی که کنارش بود گذاشت...
دستش و روی گونه ی لوهان گذاشت و با یکم انگولک کردنش موفق شد دوباره پلک هاش و از هم فاصله بده..
لباس های لوهان و درحالی پوشید که پسر کوچیک تر برای زود بیدار شدن لب و لوچه اش و اویزون کرده بود و گونه هاش با دیدن توجه ی سهون سرخ شده بودن...
لباس پوشیدن لوهان با وجود دست مالی های امپراطور خیلی بیشتر از همیشه طول کشید و سهون میتونست سر لوهان و ببینه که وقتی صبحانه می خوردن با خواب الودگی هر بار پایین می افته...
تا لحظه ی اخری که اقامتگاهشون و ترک کنه به اون موجود بامزه خیره شده بود و میدونست که بعد از خروجش لوهان به تخت بزرگشون پناه میبره..
به هر حال خودش هم قصد داشت به اون موجود دوست داشتنی و چلوندنی بگه که امروز و حسابی استراحت کنه..

🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀

[ 3 ماه بعد ]

Me Before YouWhere stories live. Discover now