𝓔𝓹 20

1K 252 20
                                    

_ هی لو حالت خوبه؟!

لوهان درحالی که نفس نفس میزد و روی پاهاش خم شده بود به صدای هیونگش گوش کرد...
نفس عمیقی کشید و با وجود اینکه میدونست درد شکم و کمرش قراره امشب هم خوابو از چشماش بگیره صاف ایستاد...
دستش و بالا اورد و عرق پیشونیش و پاک کرد...
لبخند خسته ایی به بکهیون هیونگش که 1 ماهی میشد به پایتخت اومده بود زد و گفت..

_ من خوبم هیونگ..!

اصلا خوب نبود..
ضعف کرده بود و بازوهاش به خاطر بالا و پایین بردن ملاقه توی مدت طولانی حسابی درد گرفته بود اما لوهان نمیتونست هیچکاری نکنه...
جنگ واقعا طولانی شده بود و لوهان هر چه قدر هم که میخواست خوش بین باشه باز هم نگران بود!
4 ماه از جنگ گذشته بود و اون اخرای ماه هشتم بارداریشو میگذروند و شکمش روز به روز بزرگ تر میشد و اجازه ی انجام کارهای روزانه اش و ازش میگرفت..!
اخرین باری که سهون و دیده بود برمیگشت به ۴ ماه پیش که تا چند روز دیگه میشد ۵ ماه و لوهان واقعا احساس بدی داشت...
حال سهون و وقتی بکهیون به پایتخت اومد ازش پرسید و حالش خوب بود اما چیزی که عجیب بود این بود که بعد از اومدن بکهیون سهون دیگه هیچ نامه ایی براش نمیفرستاد...!
امیدوار بود که اتفاقی نیفتاده باشه چون از اونجایی که بکهیون میگفت اونا تونسته بودن ارتش باکجه رو عقب بزنن و پیروزی نسبی رو به دست بیارن!

🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀

جشن دعا و شکرگذاری بلاخره بعد از چندین ماه برگذار شده بود...
لوهان مخالف این کار بود چون اونا باید به جای ریخت و پاش کردن اماده میشدن تا در صورت هر اتفاقی از مردم محافظت کنن اما درباریان سهون همین الانش هم نسبت بهش گارد بالایی داشتن..
و طبیعتا مخالفت لوهان به نفع هیچکس نبود..
لوهان تا جایی که میتونست این اتفاق و عقب انداخته بود اما حالا درحالی که روی صندلی پادشاهی نشسته بود و توی جشن حضور داشت نمیدونست باید چه حسی داشته باشه...
تازه سهون و به خاطر خستگی زیادش از هدایت حکومت درک میکرد چون این ادما و حرف هاشون واقعا حوصله سر بر بودن...
امیدوار بود امپراطور هرچی زود تر از جنگ برگرده چون تحمل قصر با وجود این میزان از سردی برای لوهان قابل لمس نبود..
گاهی اوقات از سهون ناراحت میشد...
دست اون نبود که قصر تا این اندازه سرد و دلگیر بود و حتی جشن ها هم هیچ تاثیری توی روندش نداشتن سهون باید هرچی زودتر برمیگشت تا لوهان برای ادامه دادن تو همچین جایی انگیزه پیدا کنه...
از جاش بلند شد ، به هرحال اواخر مهمونی بود و لازم نبود مثل وزرای پیر و بیکار دربار سهون بشینه و رقص گیسانگ ها رو ببینه...
با ورود یه سرباز اسب سوار که لوهان از روی پرچم پشتش حدس میزد نامه ایی داره توی جاش ایستاد و با تعجب بهش خیره شد...
سرباز از اسبش پیاده شد و با قدم های سریعی از بین گیسانگ هایی که بی حرکت ایستاده بودن گذشت...
روی زمین نشست و درحالی که لکه های خون روی صورتش تضاد عجیبی رو با لب های خندونش داشتن گفت...

Me Before YouWhere stories live. Discover now