𝓔𝓹 6

1.6K 380 13
                                    

_ عالیجناب و اون پسر به حمام شخصی خودشون رفتن...

مینگ ابرویی بالا انداخت و درحالی که نیشخند کریهی صورتش و حالت دار میکرد عصبی سر تکون داد و لیوان مرمری که جلوش بود و از شراب برنج پر کرد‌‌‌

_ اون پسره ی حرومزاده...

با حرص زیر لب زمزمه کرد و با گفتن اینکه چوی رو بیارید دستور مرخص شدن ندیمه رو داد...
کمتر از دو دقیقه بعد وقتی صدای ندیمه اش و شنید لیوان مرمر رو روی میز کوبید و همون طور که با انگشتش روی میز ضرب گرفته بود به فرد سیاه پوشی که جلوش بود خیره شد..
اون مرد بعد از تعظیم کردن بهش جلوتر اومد و روی بالشتک قرمز رنگی که جلوی میز بود نشست.
دستش و بالا اورد و نقابش و از صورتش کنار زد و با سر پایین افتاده منتظر دستور موند...

_ کاری که ازت میخوام به شدت اسون اما پر از ریسکه‌‌‌..
امیدوارم این بار هم مثل دفعه های قبل راضیم کنی!

بانو مینگ درحالی که به زخم بد شکل روی گونه ی پسر جون رو به روش خیره شده بود گفت و بعد از شنیدن صداش ادامه داد...

_ تلاش خودم و میکنم بانوی من...

_ نیمه شب به حیاط اقامتگاه ولیعهد برو...
یه باغچه توی قسمت شرقی عمارت هست ، میخوام چیزی جزء یه مشت گیاه له و خورد شده ازش باقی نمونه..!

چشمای چویی با شنیدن دستور بانو مینگ کرد شد..
از بین بردن یه باغچه ی پر از گل ؟!
اون یه ادمکش بود و حالا از بین بردن یه مشت علف هرز براش کاری نداشت اما همون طور که بانو مینگ گفته بود کار به شدت ریسکی بود ...
اقامتگاه ولیعهد تنها جایی از قصر بود که تا این اندازه مورد حفاظت قرار میگرفت و گرچه برای از بین بردن یه مشت گیاه به اونجا میرفت اما به شدت کار خطرناکی بود...

_دستورتون اطاعات میشه ...

🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀

همه چی خوب بود... در واقع زندگی خوب بود!
گرچه لوهان 18 ساله ی داستان ما هنوز درکی از اینکه خوب بودن زندگی میتونه چه شکلی باشه نداشت...
زندگی اون توی یک هفته ی پیش ، محدود شده بود به کار کردن توی مزرعه  ، دورهمی های کوچیک و دعوا افتادن های بامزه ی بکهیون و تهیونگ...
با یاداوری تهیونگ لبخندی زد...!
قبلا حس خوبی به اون پسر و وضعیت بدی که براشون درست کرده بود نداشت اما حالا..
حالا میفهمید این اوضاع چندان هم بد نیست...
حداقلش برای اون این طور نبود!
مصلما یه پسر بچه ایی که حتی نمیدونه لذت داشتن مادر پدر چیه نمیفهمه محبت دیدن و توجه کردن بهش میتونه چه احساسی رو بهش هدیه بده.. احساسی که توی این 8 روز از ولیعهد دریافت کرده بود!
بیدار شدن توی اغوش سفت یه فرد قوی ممکنه ارزوی خیلیا باشه.
همون طور که ارزوی خودش تا چند هفته پیش بود..
ارزو های کوچیک لوهان توی دنیای کوچیک ترش به این شکل بودن..
یهویی دلش میخواست بغل شه یا یه نفر و بغل کنه و خب...
هیونگ هاش هیچ وقت از تماس فیزیکی خوششون نمیومد و لوهان کسی رو جزء هیونگ هاش نداشت...
تکونی به خودش داد و به محض سفت تر شدن بازوی ولیعهد دور کمرش لبخندی زد...
سرش و روی سینه ی ولیعهد جا به جا کرد و نفس عمیقی کشید..
اینکه وقتی چشم باز میکرد میدید توی همچین اغوش گرمیه حس به شدت خوبی رو بهش میداد..

Me Before YouWhere stories live. Discover now