𝓔𝓹 10

1.6K 366 54
                                    



باد سرد اواخر پاییز موهای کوتاه پخش شده روی پیشونی لوهان رو تکون میداد و دست ظریف پسرک به همراه قلمی که در دست داشت روی کاغذ سفید رنگ تکون میخورد...
توی تراس اقامتگاه ولیعهد بود و پشت میز و روی صندلی کوچیکی که گوشه ی اون محیط کوچیک بود نشسته بود..
برخلاف حرف های ندیمه هان نقاشی کشیدن اونم اینجا و به دور از هوای خفه و گرم داخل اتاق و ترجیح میداد...
باد باعث تکون خوردن شاخه های خشکیده میشدن و جای خالی گل های گوشه ی حیاط به شدت تو ذوق میزد...
دست ندیمه هان بعد از حدس رنگی که لوهان قراره برای طرحش بزنه به سمت مرکب ها میرفت و اونا رو توی جای مخصوصشون میسابید.
لوهان اما با دقت درحال کشیدن بود...
نقاشی کشیدن همیشه یکی از چیز هایی بود که بهش علاقه داشت و توی زمان کم اوقات فراقتش خودش و باهاش سرگرم میکرد..
قبلا نقاشی کشیدن روی گل یا طرح زدن با ذغال و تجربه کرده بود اما این اولین باری بود که با مرکب های رنگی روی همچین کاغذ نرمی نقاشی میکشید...
ندیمه هان باورش نمیشد که لوهان طراحی بلد باشه اما در عرضه دو روز متوجه ی زندگی پسر کوچیک تر بیرون از قصر شده بود و خب درک کشف این استعداد خارق العاده چندان هم سخت نبود..
توی دو روز گذشته لوهان خیلی کمتر از قبل از اقامتگاه خارج میشد و معمولا هم خوندن کتاب یا نقاشی و حتی حرف زدن با ندیمه هان و دیدار های کوتاه با اعضای خانواده اش و به بیرون رفتن از اقامتگاه ولیعهد ترجیح میداد.
بعد از اتفاقی که برای باغچه اش افتاده بود به وضوح گوشه گیر شده بود و ندیمه هان که اکثر ساعات روز و کنارش میگذروند و بعد سهون متوجه اش شده بودن...
رنگ قرمز رو با اشاره ی لوهان نزدیکش کرد و لوهان بعد از زدن قلمو توی رنگ غلیظ و بعد فرو بردنش توی اب اون و کمرنگ تر کرد...
قلمو رو روی کاغذ حرکت داد و دیدن اینکه رنگ مورد نظرش به خوبی روی کاغذ پخش شده لبخند ملایمی زد..
لب های صورتی لوهان برعکس همیشه سرخ رنگ بودن و حتی هر ازگاهی توجه ی ندیمه ی مسن رو به خودش جلب میکرد...
یه انسان تا چه اندازه میتونست زیبا و شگفت انگیز باشه ؟
پسری که ندیمه هان رو به روی خودش میدید و لقب معشوقه ی ولیعهد و به دوش میکشید به شدت با استعداد بود...
اینکه لوهان بهش گفته بود قبلا تنها با ذغال روی کاغذ های کاهی نقاشی میکشیده و حالا این طور حرفه ایی طرح میزد واقعا حیرت انگیز بود...
پسر رو به روش با وجود سن کمش بسیار پخته به نظر میومد و ندیمه هان که بیش از نیمی از عمرش و با ولیعهد گذرونده بود از صمیم قلب خوشحال بود که سهون پای لوهان و به زندگیش باز کرده..
البته حضور لوهان باعث هرج و مرج توی قصر شده بود و به طور دیگه جایگاه مادر جانشین سهون و به خطر انداخته بود اما به هرحال سهون تونست اون افراد و سرکوب کنه..
لوهان به شدت مهربون و صبور و البته زیبا بود..!
ندیمه هان توی این چند روز هیچ صفات بدی رو از معشوقه ی ولیعهد ندیده بود و هر روز و با ارزوی سلامتی سرور و معشوقه اشون اغاز میکرد..

_ میخوام پدرم و ببینم...

صدای بچگونه ایی از پشت در های بسته ی اتاق به گوش لوهان رسید و پسر کوچیک تر با مکث قلم و سر جای خودش نگه داشت...
دست ندیمه هان مرکب سبز رنگ و سرجای خودش قرار داد و بعد از تعظیمی لوهان و توی تراس تنها گذاشت...
دست لوهان بالا اومد و قلم و قبل از اینکه رنگ ازش روی کاغذ چکه کنه توی جای مخصوصش قرار داد...
سرش و سمت داخل اتاق چرخوند و با دیدن پسر ولیعهد پلک زد...
سه جون اینجا چیکار میکرد؟!
از جاش بلند شد و اینکه پسر سهون این طور با لب های اویزون کنار ندیمه هان ایستاده بود و با اخم بامزه اش میگفت که میخواد پدرش و ببینه خیلی بانمک بود...
سهون به سمت سالنی که دربار توش جمع میشدن رفته بود و توی اقامتگاه نبود...!
سه جون با دیدن لوهان سرش و سمت پسر بزرگ تر کج کرد و چشماش وضوح برق زد...

_ تو اینجایی...

قبل از دویدن به سمتش زمزمه کرد و ندیمه هان نتونست به موقع اون و کنترل کنه و سه جون با قدم های تندی خودش و به اتاق رسونده بود...

_ بله...

لوهان اروم گفت و سه جون درحالی که از حضور اون پسر توی اقامتگاه پدر شوکه شده بود گفت...

_ ا..اما اینجا چیکار میکنی؟؟؟!

لوهان بدون زدن هیچ حرفی پلک زد و دستاش و مشت شده کنار بدنش نگه داشت...
چی میتونست بگه؟
به اندازه ی کافی توی این چند روز به خاطر حضورش توی قصر و بهم زدن ارامش قصر عصبی و ناراحت بود و حالا این حرف..
نمیدونست باید چه جوابی بده؟!
با اینکه مادر سه جون عکس العمل خوبی نسبت بهش نشون نداده بود اما به هرحال لوهان سعی میکرد بهش حق بده...!
هرکسی بود از حضور یه شخص دیگه در اتاق و کنار همسرش ناراحت میشد و لوهان نمیدونست تقصیر خودش چیه؟!
اصلا مگه اون به ولیعهد گفته بود که بیاد دنبالش که همه اون و مقصر میدونستن؟!
ناخواسته اه کشید و ندیمه هان با لبخند مضطربی با شنیدن اه لوهان گفت...

_ ایشون قراره با پدرتون ازدواج کنن...

چشمای لوهان و سه جون با شنیدن حرف ندیمه هان گرد شد اما لو خیلی زود خودش و کنترل کرد تا به ندیمه هان چشم غره نره!
اخه یه بچه ی چهار پنج ساله میخواست چی از ازدواج دوتا مرد بفهمه؟!
لوهان حتی خودش با هیجده سال سن نمیدونست ادامه ی اینکه قراره رابطه اش چه طور با ولیعهد جلو بره رو تصور کنه...!
تنها دو روز به جشن مونده بود و لوهان هر لحظه اش و با استرس میگذروند...
میترسید از اینکه حسش و به ولیعهد بگه و در نتیجه وقتی با سهون رو به رو میشد ترجیح میداد حرف نزنه...
بی هیچ حرفی درحالی که صدای سه جون و توی پس زمینه ی حرف هاش میشنید سمت تراس رفت..
روی صندلی نشست و با شنیدن قدم هایی که به سمتش میومدن سر چرخوند...
سه جون با لبخند وارد تراس شده بود و لبخندش حتی با دیدن لو عمیق تر شد...
دندون های سفید و کوچولوش و کلاه بامزه و همرنگ هانبوکش که روی سرش بود نمیتونست دسته ایی از موهای روشن پسر کوچیک تر و مخفی کنه...
سه جون با کمک ندیمه هان پشت میز نشست و با تعجب به نقاشی نیمه تموم لوهان خیره شد...

_ واو خودت اون و کشیدی؟

_ بله‌..

لوهان ضعیف زمزمه کرد و با شنیدن صدای سه جون با تعجب و خجالت سرش و بالا اورد‌..

_ خیلی قشنگه!
درست مثل خودت...

لبخند معذبی زد و به ندیمه هان اشاره زد تا براشون یکم خوردنی بیاره..
بعد از خروج ندیمه هان سه جون یهو سمتش خم شد و با نیش باز گفت...

_ خیلی خوشحالم که قراره با اپا ازدواج کنی!

لوهان شوکه پلک زد و بعد تلاش کرد لب هاش و به دو طرف کش بیاره تا شکلی شبیه به لبخند روی لب هاش پدیدار بشن...
سه جون روی چه حسابی احساس خوشحالی میکرد؟
در حالت طبیعی نباید ناراحت میبود که پدرش داره با یه نفر دیگه ازدواج میکنه و علنا مادرش و ادم حساب نمیکنه؟!
درسته که امپراطور ها از قدیم چند همسر داشتن اما ولیعهد هیچ رغبتی به همسرش نشون میداد و لوهان توی تموم این روزها فکر میکرد دلیل اینکه اونا بهم ازدواج کردن چیه!
درسته که توی سرزمینشون کمتر کسایی بودن که با علاقه باهم زندگی کنن و حتی وقتی بچه بود با دیدن رابطه ی پدر و مادرش این حس و داشت اما با این وجود پدرش نسبت به مادرش احساس مسئولیت پذیری میکرد اما سهون...!؟

_ میشه به من هم یاد بدی؟؟؟

سه جون با لبخند و چشم های منتظری گفت و لوهان با تعجب پلک زد..

_ عاممم باشه مشکلی نیست...!

اروم گفت و از جاش بلند شد...
سه جون با ذوق توی جاش وول خورد و لوهان یکی از برگه های سفید روی میز و جلوی سه جون قرار داد...
یه برگه ی دیگه رو که برای پخش کردن رنگ ازش استفاده میکرد و روش پر شده بود از لک های رنگ های مختلف و از روی میز برداشت و بعد از پشت و و کردنش قلمش و به دست گرفت تا شیوه ی صحیح نقاشی کشیدن و به سه جون یاد بده...

🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀

با لبخند فنجون گرد و مرمری رو بالا اورد و همون طور که به حرف های جونمیون هیونگ و تعریفاش درباره ی سفری که داشتن گوش میداد لبخند زد..
ناهار و با سه جون خورده بود و اون بچه وقتی از نیومدن پدرش مطمئن شد رفته بود..
البته قبلش به لوهان تقریبا التماس کرده بود که اجازه بده هر روز به دیدنش بیاد و بهش نقاشی یاد بده...
اون بچه واقعا اروم بود و لوهان وقتی به صورت کوچولو و گردش خیره میشد میتونست چهره ی سهون و از توش تشخیص بده...
نمیدونست که این کار درسته یا نه ولی حتی قادر به نه گفتن به پسر سهون و نداشت!
اون بچه بانمک بود و حسابی حواسش و با شیرین زبونیاش پرت میکرد...
با این وجود تنها نگرانی لوهان مادرش بانو مینگ بود..!
دفعه ی قبل و به یاد می اورد که با وجود اینکه کاری به اون بچه نداشت و حتی کمکش هم کرده بود کتک خورده بود!!!

_ هی لوهان حواست هست؟؟؟

لوهان با شنیدن صدای کیونگسو سرش و بالا اورد و بعد از چند بار پلک زدن سر تکون داد...
بکهیون و جونمیون و همین طور کیونگسو نیم نگاه زیری بهم انداختن و به ادامه ی صحبت پرداختن اما هر سه تاشون میدونستن که یه چیزی عادی نیست...
درواقع بهتر بود بگن که لوهان عادی و مثل همیشه نیست..!
اون پسر با وجود ساکت بودن و گوشه گیری ذاتیش هیچ وقت تا این اندازه ساکت نبود.
با شنیدن همهمه ایی که انگار یک لشکر عظیم و به سمتشون میاورد سر افرادی که توی یکی از الاچیق ها دور هم جمع شده بودن به اون سمت چرخید...
با دیدن گارد سلطنتی شوکه پلک زدن و با استرس از جا بلند شدن...
ووجین که به همراه برادرش توی ورودی اون الاچیق ایستاده بود با دیدن قدم های محکم فرمانده ی گارد سلطنتی که به سمتشون برداشته میشد اخم کرد و به طور کامل سمتشون چرخید...
بعد از ایستادن فرمانده ی گارد سلطنتی اونم جلوش تعظیمی کرد و دلیل حضورش و پرسید...



_ ولیعهد دستور دادن از ملکه اشون تا فردا محافظت شدید بشه!
امکان داره که افرادی بخوان به ایشون اسیب بزنن و ما ایشون و تا اقامتگاه ولیعهد همراهی میکنیم...

ووجین بعد از درک حرف های فرمانده پارک سر تکون داد...
این طور که مشخص بود ولیعهد ملکه ی خودش و مشخص کرده بود..!
گرچه لفظ ملکه برای یک پسر کمی غلط انداز بود اما با این حال از پله ها بالا رفت و جلوی لوهانی که مضطرب نگاش میکرد قرار گرفت..

_ سرورم شما باید برگردید به اقامتگاه...

_ چ..چیزی شده ؟؟؟

لوهان سمتش قدم برداشت و با صدای زیری که نگرانی درش موج میزد گفت...

_ ولیعهد شما رو به عنوان کسی که قراره توی جایگاه ملکه بشینه انتخاب کردن!
امکان سوءقصد به شما وجود داره پس بهتره تا مراسم تاج گذاری که فردا برگذار میشه توی اقامتگاه ولیعهد باشید...

لوهان سر تکون داد و خیلی سریع با هیونگ های مبهوتش خداحافظی کرد...
وقتی اونا نمیتونستن تصور کنن که لوهان به عنوان جایگاهی هم تراز با امپراطور انتخاب شده اون الان باید چه احساسی داشت...
توی مسیر رسیدن با اقامتگاه درحالی که افراد گارد سلطنتی دورش کرده بودن به این فکر میکرد...
اون واقعا لیاقت جایگاهی که سهون حکمش و صادر کرده بود داشت؟؟!
تصور میکرد ولیعهد قراره همسرش و به عنوان ملکه معرفی کنه اما حالا اون جایگاه ملکه رو گرفته بود...
نمیدونست باید چه حسی داشته باشه چون توی این روز ها تصور میکرد سهون قراره در کنار ملکه معشوقه ی خودش و هم نگه داره و حالا اونها قراز بود فردا باهم ازدواج کنن!!!
نفس عمیقی کشید..
احساسی که داشت اصلا خوشایند نبود و حتی نگاه کردن به افرادی که دورش کرده بودن و جوری رفتار میکردن که انگار قراره جونشون رو هم براش بدن تاثیری توی بهتر شدن حالش و نداشت...!
بعد از رسیدن به حیاط عمارت ولیعهد که چندان کوچیک هم نبود نیم نگاهی به باغچه ی خالی از گلش انداخت...
اه کشید و بعد سرش و چرخوند تا به پلی که یکم اون طرف تر قرار داشت خیره بشه...
ایستادن زیر اون پل و دیدن ماهی های زیادی که زیرش در رفت و امد بودن و دوست داشت اما نمیخواست زحمت افرادی که ازش محافظت میکردن و زیاد کنه...
وارد اقامتگاه شد و ترجیح داد تا اومدن سهون صبر کنه..

🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀

انگشتاش بین انگشتای محکم و گرم ولیعهد مخفی شده بودن و بدون زدن هیچ حرفی سهون اون و سمت چشمه ایی که دقیقا توی عمارتش بود کشوند...
از پل چوبی بالا رفتن و لوهان همون طور که پشت سر سهون قدم برمیداشت به صدایی که در اثر برخورد کفش هاشون روی پل چوبی توی گوششون میپیچید گوش میداد...
هوا به شدت سرد بود و لوهان میتونست قرمز شدن سر انگشت های ولیعهد و به خاطر سرما ببینه...
یکم از این بابت که خواسته بود باهم به اینجا بیان شرمنده شد اما سهون اروم کشیدتش و جلو تر از خودش قرارش داد...
درست وسط پل ایستاده بودن و سهون بعد از هل ارومی که به لوهان داد یهو انگشت هاش و رها کرد و لوهان از هجوم باد سرد به انگشت های گرم شده اش دستش و مشت کرد...
قبل از اینکه فرصت کنه دست هاش و بهم بچسپونه بدن گرم و بزرگ ولیعهد از پشت بهش چسبید و شنل سفید رنگ خز داری که روی شونه هاش بود و با دست هاش دور لوهان پیچید...
لوهان برعکس تصور سهون به محض اینکه هم و دیدن هیچ حرفی درباره حکمی که صادر کرده بود نزد...
نگاهش گیج بود اما با این وجود و سهون میدونست که لوهان میخواد که حرف بزنه اما نمیتونه چه طور شروع کنه..!

_ س..سهون...

لوهان درحالی که به نور ماه که توی اب افتاده بود خیره شده بود با تردید لب زد...
سهون سعی کرد خیلی زود جوابش و بده اما خب جمع کردن لبخند بزرگ و ضربان سریع قلبش یکم زمان بر بود...

_ جانم...

لحن مهربون ولیعهد وقتی با اون کلمه جوابش و داده بود باعث میشد شکمش پیچ بخوره اما لبش و گاز گرفت و اروم زمزمه کرد...

_ فکر میکنی تصمیمت درسته ؟؟

_ تصمیمم ؟؟

سهون با تعجب گفت...

_ اهوم...
تو ازدواج کردی!
حتی بچه داری و اینکه بخوای من و به عنوان فردی که قراره توی جایگاه ملکه بشینه به بقیه معرفی کنی زیادی جالب نیست...
م..من حس بدی دارم چ..چون..
چون هیچکس فکر نمیکنه که شاید من مخالف باشم و یه جوری رفتار میکنن که انگار من بین تو و بانو مینگ اومدم..

با لحن لرزونی گفت و اخم های سهون با هر جمله ایی که میگفت توی هم میرفت...
لوهان اروم توی بغل ولیعهد برگشت و با چشمای خیسش به چشمای سهون خیره شد...

_ هنوز دیر نشده..!
این تصمیم علاوه بر اینکه به نفع ما نیست به نفع مردم هم نیست!!!
تو فردا قراره تاج گذاری کنی و بهتره به مردم هم...

دست سهون که روی لب هاش قرار گرفت صداش توی حنجره اش ساکت شد...

_ ا..این حرفا رو برای چی میزنی ؟ هوم؟

سهون با ابروهای بالا داده شده و لحن پر حرصی گفت...
دستاش دور بدن لوهان محکم شده بودن و اینکه لوهان میتونست نفس های سریعی که میکشید و حس کنه یکم زیادی خجالت اور بود...

_ کسی چیزی گفته ؟؟؟
من مشکلی با این اتفاقا ندارم اما انگاری تو مشکل داری!
دوستم نداری؟؟؟

لب لوهان زیر دندونش پرس شد...
درسته که توجه ولیعهد توی این چند روز حسابی بهش ساخته بود اما علاقه ؟؟؟
لوهان به عشق اعتقاد نداشت اما میفهمید که حسش نسبت به سهون هنوز وارد اون مرحله نشده...!
ولیعهد فقط براش جذاب بود و هنوز لوهان ازش خوشش نمیومد..
سهون یه لحظه بهش توجه میکرد و لحظه ی بعد میترسوندتش!
چه طور امکان داشت به این زودی بهش علاقه مند بشه؟؟؟

_ مهم نیست...

ولیعهد با دیدن سکوت لوهان گفت و به خیره شدن به چشمای قرمز لوهان ادامه داد...

_ بعدا بهم علاقه پیدا میکنی...!

_ ا...امااا

لوهان با دیدن لحن سهون با لرز گفت اما اخم های درهم تر شده ی سهون اجازه ی هر حرفی رو ازش گرفت...
دستای سهون از دورش شل شدن و قبل از اینکه لوهان بخواد خودش و بیشتر از قبل به حفاظ پل فشار بده و بین خودش و ولیعهد فاصله بندازه مچش بین دستای سهون قرار گرفت و به سمت اقامتگاه کشیده شد...

_ ا...این درست نیس...

با ناراحتی گفت و قدم های سستش و روی زمین برداشت...
سهون با شنیدن حرفش به عقب برگشت و با اخم های درهمی گفت...

_ تا زمانی که من بگم حق نداری از اتاقم بیرون بری!

_ چ..چرا؟؟؟

لوهان همون طور که مچ دردناک دستش و بین انگشتای ولیعهد میچرخوند گفت...
درسته که خودش هم زیاد علاقه ایی به راه رفتن توی قصری که همه عجیب نگاهش میکردن نداشت اما با این وجود لوهان نمیتونست ساکت بشینه و سهون بهش دستور بده...
مهم نبود که مرد جلوش ولیعهد باشه و فردا جایگاه امپراطور و تصاحب میکنه...
سهون در جایگاهی بود که میتونست به همه دستور بده اما اون خودش باعث شده بود لوهان در جایگاهی قرار بگیره که حق اعتراض و مخالفت داشته باشه..!

_ همین که گفتم لوهان...!

سهون با صدایی که همچنان از حرص میلرزید گفت و لوهان سرش و پایین انداخت...
درسته که حق اعتراض داشت اما این هیچ وقت به این معنا نبود که قرار بود جوابی بگیره!!!

Me Before YouWhere stories live. Discover now