𝓔𝓹 8

1.8K 387 40
                                    



وقتی به اتاق مطالعه ی ولیعهد رسید صدای داد و فریاد های ولیعهد باعث شد با تعجب به وزرایی که بیرون اتاق ردیف شده بودن خیره بشه و با تعجب پلک بزنه...
چانیول که یکی از افراد پشت در بود و در سکوت به وزرا نگاه میکرد با دیدن حضور ووجین اخم کنجکاوی کرد و سمتش قدم برداشت.

_ چی شده ؟؟؟

_ ولیعهد کار دارن ؟
ندیمه هان گفتن بهتره برگردن اقامتگاه...!

چانیول از اتفاقی که امروز افتاده بود با خبر شده بود و سهون به محض اینکه دیده بودتش بهش گفت که تعداد محافظای اقامتگاهش و بیشتر کنه و فرمانده ی جدیدی بفرسته حدس میزد دلیل این احضار چی میتونه باشه برای همین اروم گفت...

_ ولیعهد عصبانین...
فکر نکنم ایده ی خوبی باشه که الان بگرده!
وضعیت اینجا رو برای ندیم هان توضیح بده...

ووجین سر تکون و راهروی منتهی شده به حیاط اصلی قصر و در پیش گرفت...

🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀

سهون نگاهی به چهره ی مضطرب ندیمه هان انداخت و درحالی که گردنش و میخاروند با شک گفت...

_ چیزی شده ؟؟؟

_ امممم نه سرورم ..

_ خوبه...

اروم لب زد و بعد از باز شدن درای کشویی وارد اتاق شد..
درحالی که قلب بانو هان از ترس اسیب دیدن لوهان توی دهنش میزد درای اتاق توسط ندیمه ها بسته شد...
اون هیچ وقت این حس ترس اسیب دیدن کسی رو در مقابل ولیعهد نداشت و همیشه جون و سلامتی ولیعهد براش مهم تر از هرکسی بود اما لوهان...
بعد از گذشت هفت روز متوجه شده بود که اون پسر چه موجود دوست داشتنی و بی ازاریه...!
با استرس پشت در منتظر موند و جوری نگران بود که حتی میتونست به محض شنیدن کوچیک ترین فریادی توی اتاق بره و لوهان و نجات بده...
سهون اما درحالی که سکوت و خالی بودن اتاق وقتی حتی بیش از نصفی از اتاق و قدم برداشته بود باعث شده بود تعجب کنه.
خورشید غروب کرده بود و اون بعد از عصرونه ی کوتاهی که با امپراطور و ملکه ی چین خورده بود اینجا بود..
توی اتاق خودش و معشوقه ی دوست داشتنیش که صبح حسابی ترسونده بودتش...!
با خالی بودن صندلی های دور میزی که معمولا پسر کوچیک تر و اگه توی باغچه پیدایش نمیکرد اینجا درحال مطالعه میدیدتش اخم کرد...
با یاداوری باغچه حرصی نفس کشید...
خوشبختانه به جانگ کوک گفته بود از مدل گلهایی که دفعه ی قبل اورده بودن و توی باغچه کاشته بودن بیاره اما کوک گفته بود که فصل کاشت گلها رد شده اما به هرحال تلاش خودش و میکنه...
سرش و سمت تخت چرخوند و با دیدن حجم کوچیکی که روی تخت خودش و جمع کرده بود و از پشت پرده های حریر مشخص بود نفس عمیقی کشید...
سمت تختش قدم برداشت و بعد از کنار زدن مانع حریری تونست جسم لوهان و واضح ببینه...
لوهان توی خودش جمع شده بود و دست های زخمی و خون خشک شده ایی که از زخم های ناجور روش به جا مونده بود باعث شد لب های سهون باز بمونه...
سمت تخت رفت و به چشمای بسته ی لوهان و اشک های خشک شده ی روی صورتش خیره شد..
اروم روی تخت نشست که یه وقت لوهان و بیدار نکنه و با ناراحتی به چهره ی پسر کوچیک تر خیره شد...
دستش و سمت انگشتای کوچیک و باز لوهان روی تخت برد اما قبل از لمس کردنش دستش و مشت کرد...
نمیخواست پسر کوچیک تر و بیدار کنه..!
هیچی به ذهنش نمیرسید.‌.
درواقع هیچی از اینکه چه طوری میتونه دل پسر کوچیک تر و به دست بیاره نمیدونست...
بعد از اینکه کریس و جونمیون هیونگِ لوهان و دیده بود جونمیون گفت که لوهان به دیدنش نرفته و سهون خیلی تعجب کرده بود!
جوری که اون پسر صبح از اینکه چه قدر دلتنگه هیونگشه حرف میزد و بعد به دیدنش نرفته بود باعث شده بود تعجب کنه..
خیره شدنش به لوهان به قدری طولانی شد که زمان از دستش در رفت و با شنیدن صدای ندیمه هان از جاش بلند شد...
پوشش حریری رو پشت سر گذاشت و بعد از شنیدن ندیمه هان سری تکون داد و سمت میز رفت...
همون طور که به چیده شدن میز خیره شده بود گفت...

_ دستاش...

اشاره ی کوچیکش باعث شد ندیمه هان خیلی سریع منظورش و بگیره و بگه...

_ نزاشتن پزشک دربار دستاشون و معاینه کنن!

سری تکون داد و بعد از اماده شدن میز و خروج ندیمه ها بلند شد و سمت تخت رفت...
پرده ی حریری رو کنار زد و روی تخت نشست...
دستش این بار بدون تردید سمت صورت لوهان برد و با پشت دستش صورتش و لمس کرد..

_ لوهان..
عزیزم...

اروم صداش کرد و به محض اینکه با شستش گونه ی لو رو نوازش کرد چشمای لوهان اروم باز شد..
چشمای نیمه بازش به محض باز شدن روی سهونی که با لبخند مهربونی جلوش نشسته بودن یکم باز تر شد اما لحظه ی بعد نگاه بی تفاوتش روی صورت مرد بزرگ تر بالا و پایین شد و حرف مرد بزرگ تر توی دهنش خشک شد...

_ بریم غذا بخوریم..

سردی و بی حسی توی نگاهش باعث شد سهون به خاطر ندیدن برق نگاه پسر کوچیک تر و لب های خندونش وقتی هر روز برمیگشته به اتاقش احساس کنه قلبش داره از تپش می افته..
دستای لوهان بالا اومدن و روی صورتش قرار گرفتن...
پوشونده شدن چشم هاش به سهون فرصت داد لب هاش و روی هم فشار بده و به ناراحتی به این فکر کنه خار های کوفتی حتی فرصت زخمی کردن پشت دست لوهانش و هدر ندادن...
لوهان بعد از دست کشیدن به صورتش هیس از درد کشید و بعد از عقب کشیدن دستش با اخم بهشون خیره شد...
اروم بلند شد و به محض نشستن روی تخت احساس کرد دنیا داره دور سرش میچرخه..
دستش بالا اومد و همون طور که روی تخت نشسته بود سرش و گرفت...
سهون با نگرانی بهش خیره شد و به محض دیدن چهره ی درهم لوهان گفت

_ خوبی ؟؟؟

لوهان جوابی بهش نداد و سعی کرد از روی تخت پایین بره..
به محض ایستادن روی تخت سرش گیج رفت و نزدیک بی افته که سهون کمر و بازوش و گرفت اما تنها کاری که لوهان بعد از این کار کرد این بود که سعی کرد به شدت خودش و از سهون دور کنه...
ولیعهد اما با اخمی به ترسناکی فریاد های صبحش که باعث شد خواب های بعد از ظهری لوهان پر از کابوس های مختلف بشه بهش خیره شده بود...

_ ولم کن...

لوهان با حرص گفت اما سهون همون طور که بازوش و نگه داشته بود چند بار بهش تکون داد و لوهان بیحال بین دستاش این طرف و اون طرف شد...

_ این لجبازی برای چیه لوهان؟!

صدای خشدارش به لوهان هشدار میداد که به شدت عصبانیه و این باعث میشد حتی بیشتر بغض کنه...
بازویی که سهون گرفته بودتش درد میکرد و این درد به شدت شبیه دردی بود که صبح ولیعهد به بدنش داده بود...
تلاش کرد خودش و عقب بکشه و شنیدن صدای ارومش توسط سهون باعث شد دست مرد بزرگ تر از دور بازوش شل بشه...

_ ب...بوی خون م..میدی!!!

یه نفس عمیق کشید و بعد از گرفتن کمر لوهان و هل دادنش به سمت میز پر گفت...

_ غذا میخوریم..!

_ نه...
نمیخوام...

لوهان با همون صدای لرزونش اعتراض کرد و ندیمه هان با نگرانی بهش خیره شد...
اون پسر همین الانش هم ضعف کرده بود و احتمالا اگه این وعده رو هم با بی توجهی نمیخورد از حال میرفت...
سهون درحالی که حدس میزد لوهان حتی وعده ی ناهارشم نخورده باشه اون و سمت میز کشید و بعد از عقب کشیدن صندلی لوهان و با حرص روش نشوند...

_ یا خودت مثل ادم میشینی و غذات و میخوری یا به زور به خوردت میدمش...!

لحن تندش باعث شد اشک توی چشم لوهان حلقه بزنه و تلاش کنه شونه اش و از فشار دست سهون خلاص کنه‌..

_ م..من...

_ و باور کن که قرار نیست بدون خشونت این کارو بکنم!

حرف سهون توی گوشاش پیچید و بعد فشار دستش روی شونه اش از بین رفت...
لوهان نفس عمیقی کشید تا بتونه خودش و کنترل کنه و حرف بدی به ولیعهد نزنه..!
به هر حال هنوز هم درد ترکه روی باسنش و فراموش نکرده بود..!
سهون چابستیک هاش و از روی میز برداشت و باهمون اخم های درهم تشر اخر و به لوهان زد...

_ شروع کن...

دست لوهان با لرزش قابل توجهی که از نگاه تیز سهون دور نموند سمت قاشق نقره ایی رنگ رفت و مقدار کمی از برنج و توش جا داد.
قبل از اینکه بخواد برنج و خالی بخوره سهون با چابستیکش مقدار کمی ماهی رو جدا کرد و روی برنجش گذاشت...
لوهان بدون توجه بهش و با سر پایین افتاده قاشق و بالا اورد و محتوای توش و خورد...
با لب های چفت شده سعی کرد موادی که توی دهنش بود و بجوئه اما طعم ماهی که توی دهنش پیچید باعث شد قاشق از توی دستش بی افته و سر سهون با صداش بالا بیاد...
شونه های لوهان به شدت میلرزید و قفسه ی سینه اش به زحمت بالا و پایین میشد...
سهون به سرعت از روی صندلیش بلند شد و حتی به صدای کشیده شدن تیز چوب روی سطح چوبی اتاق توجهی نکرد ..

_ هی خوبی؟

با نگرانی گفت و سر لوهان بالا اومد و اشک حلقه زده توی چشمش که به سرعت روی گونه هاش چکید باعث شد چشمای ولیعهد گرد بشه...
لب های لرزونش به زحمت روی هم چفت شده بودن و سهون به محض شنیدن اوق لوهان متوجه شد داره چیزی که هنوز از گلوش پایین نرفته رو پس میزنه...
تا ندیمه هان به خودش بجنبه و دنبال یه چیزی بگرده سهون دستش و زیر دهن لوهان گرفت و دست دیگه اش پشت گردنش گذاشت..

_ بریزش اینجا عزیزم...

لوهان اوق دیگه ایی زد و درحالی که دست سهون به گردنش فشار می اورد سرش و به دو طرف تکون داد..
تنها چیزی که روی دست سهون میریخت اشک های لوهان بود و وقتی ولیعهد با حرص کنار گوشش تقریبا فریاد زد...

_ لجبازی نکن لوهان..

دهنش و باز کرد و روی دست سهون بالا اورد...
اشک هاش و صدای هق هقش تا زمانی که ندیمه هان بیاد و اوضاع رو جمع کنه ادامه دار بود و حتی صدای سهون هم نمیتونست ارومش کنه...
به محض رفتن ندیمه هان و تنها شدنشون توی اتاق ولیعهد جلوش زانو زد و صورت سرخ شده اش و قاب گرفت...

_ چیزی نیست عزیزم...
اروم باش خوشگلم ...

سهون بعد از این حرفا اشک هاش و پاک کرد و روی زانوهاش ایستاد تا بتونه بازوهاش و دور بدنش حلقه کنه...
لوهان با وجود اینکه همچنان هم از اتفاق چند دقیقه پیش خجالت زده بود دست هاش و دور گردن سهون حلقه کرد و خودش و بهش چسبوند...
با اینکه هنوز هم از جسم تمیز ولیعهد بوی خون و احساس میکرد اجازه داد سهون دستاش و محکم دورش حلقه کنه و پشتش ضربه بزنه.
ولیعهد بعد از گذشت چند لحظه همون طور که بغلش کرده بود سمت تخت بردتش و وقتی لوهان و روی تخت قرار داد صدای ندیمه هان و که خبر اومدن پزشک دربار و میداد شنید...

Me Before YouWhere stories live. Discover now