𝓔𝓹 3

1.7K 416 21
                                    


_

لطفا بلند شید...

با شنیدن صدای ندیمه سرش و بالا اورد و به محض دیدنش که وارد اقامتگاه شده بود و بدون اینکه لوهان بفهمه جلوش قرار گرفته بود دستش و بالا اورد تا اشک هاش و پاک کنه...
نمیخواست جلوی اون ادم ضعیف دیده بشه و حرفی که ولیعهد درموردش زده بود باعث میشد صورتش از خجالت سرخ بشه!
از جاش بلند شد و بدن ضعیف و لرزونش که توی لباس های ارزون قیمتش پوشونده شده بود باعث شد ندیمه با مهربونی لبخند بزنه ...

_ از این طرف...

درحالی که تنها درب داخل راهرو رو به لوهان بعد از خروجشون از اتاق نشون میداد گفت و به محض اینکه پسر کوچیک تر مودبانه کنارش قرار گرفت به ندیمه ها اشاره زد تا در و باز کنن..
با باز شدن در کشویی لوهان به همراه ندیمه ی شخصی امپراطور وارد یه فضای گرم و البته پر از رایحه شده بودن...

_ لطفا لباساتون و در بیارید

ندیمه هان با لحن ملایمی درحالی که از مضطرب بودن پسر کوچیک تر با خبر بود گفت و به انگشت های لرزون لوهان خیره شد که به سمت گره ی هانبوکش میرفتن...
لوهان بعد از در اوردن لباس هاش با پوششی که تنها یه شلوار نازک بود جلو تر رفت..
چشمای لوهان به محض دیدن یه حوضچه ی اب گرم که ازش بخار بلند شده بود گرد شد.
با گرفتن دست ندیمه که به سمتش دراز شده بود وارد اب گرم شد و انگشت های پاش که اولین جای بدنش بودن که با اون منبع رطوبتی تماس داشتن از لذت جمع شدن..
بعد از نشستن روی سکویی که کنار دیواره های حوضچه بود شونه هاش و جمع کرد...
تقریبا تا اواسط شکمش توی اب فرو رفته بود..
صدای قدم های ندیمه ایی که تا اینجا همراهیش کرده بود دور شد و لوهان همزمان با تکون دادن دستش توی اب به فکر فرو رفت...
اینجا...
ناخواسته لبخند تلخی زد!
وقتی اینجا بود و برای همخوابی با ولیعهد اماده میشد دیگه نباید امیدی برای نجات پیدا کردن به ذهنش میرسید...
ولیعهد خودش قانون و گذاشته بود و اگه قانون و نقض میکرد کسی بالا مقام تر از خودش نبود تا باهاش مخالفت کنه اونم به خاطر یه رعیت...
لب هاش ناخواسته بغ کردن و دستش و از زیر اب بیرون اورد و اب سفید رنگ باقیمونده بین انگشت هاش و به بینیش نزدیک کرد...
اب بو و در این گرمی/خنکی شراب برنج و به بدنش میداد و عطر عسل احتمالا از سمت موم هایی بود که توی اب فرو رفته بودن...
شمع های معطری که گوشه و کنار حمام بودن فضا رو روشن میکردن و بوی خوبی رو زیر بینیش به جریان مینداختن و لوهان فقط میتونست با دیدن همه ی این تشریفات لبخند تلخی تحویل چهره ی تارش توی اب بده...
با شنیدن صدای قدم هایی که به سمتش میومدن با تعجب سرش و چرخوند و موهای کوتاه و قهوه ایی روشنش که حالا یکم نمناک به نظر میرسیدن و بلنداشون حتی تا پایین گوش لوهان نمیرسید توجه فردی که همراه ندیمه هان اومده بود و چند لحظه جلب کرد...
پسر جوانی که به همراه ندیمه اومده بود جلو اومد و بعد از تعظیمی که بهش کرد خودش و معرفی کرد...

Me Before YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora