شاید برای اخرین بار درحال نگاه کردن به سطح دریاچه بود و اما هلی که از سمت پشت بهش داده بود باعث شد به سمت جلو سکندری بخوره...
با چشمای گرد منتظر افتادنش بود و ضربه به حدی شدید بود که احساس میکرد کتفش شکسته!!!!
سرش و بالا اورد اما همه چی اون طور که فکر میکرد نگذشت...
توی همین چند ثانیه حدس میزد که ته وون اشتباهی سکندری خورده اما حالا بین بازوهاش بود و با چشماش شاهد تیری بود که توی بازوش جا گرفته بود...
لب هاش از هم فاصله گرفتن و چشم هاش هم به بزرگ ترین اندازه ایی که میتونستن رسیدن.
گرمی پریدن خون و روی صورتش احساس میکرد...
لباس ته وون هرلحظه بیشتر به رنگ سرخ در میومد و اون تیر لعنتی که دقیقا روی بازوش جا گرفته بود اصلا شکل خوبی نداشت...
شوکه سرشو چرخوند اما با دیدن افرادی که با لباس های اتیش گرفته و تیری که توی بدنش فرو رفته بود به این ور و اون طرف میرفتن زانوهاش سست شدن...
مطمئن بود که سهون پیداش کرده و حس تاریکی که توی این چند روز به سراغش اومده بود به سرعت درحال محو شدن بود...
درسته که از مرد بزرگ تر دلگیر شده بود و حتی دلایل زیادی برای این دلگیری داشت اما توی این موقعیت خوشحال ترین ادم روی زمین بود...
ته وون اما نظر دیگه ایی داشت...
با خشم سر افرادش فریاد میزد و خوشبختانه اون 2 روزی که توی انبار مخفی شده بودن باعث شد پیش بینی همچین صحنه هایی رو بکنه و برای مقابله با اون حرومزاده ها اماده باشه...
لوهان گرمی خون و زیر دست هاش احساس میکرد و قلبش حالا فهمیده بود که باید بترسه...
چه اتفاقی داشت میفتاد؟؟؟؟
قرار بود همه چی با خون رنگین بشه چیزی که لوهان به شدت ازش وحشت داشت حتی اگه اون خون ها از بدن افرادی که دزدیده بودنش بیرون میومد...
ته وون به بند فریاد میزد و لوهان درحالی که بین بازوهاش فشرده میشد شاهد حلقه زدن محافظا دور خودش شد.
حسی که تجربه میکرد مثال زدنی نبود...
این اتفاقا.. صدای فریاد ته وون و کلمه ی لعنتی ملکه!!!
اون یه پسر کوفتی بود و نباید لفظ ملکه به خاطرش به کار میرفت اما کاری که سهون کرده بود مثل ماه های قبل بهش فرصت اعتراض نمیداد...
کاری که اون کرده بود بدون هماهنگی با امپراطور و نسل های قبلی بود و درنتیجه اون با توجه به جنسیت و جایگاهی که داشت هیچ اسم درستی نداشت...
افراد سیاه پوش و شمشیر به دستی که روی سینه اشون شکل عقرب قرمز هک شده بود دورش حلقه زده بودن و لوهان با تعجب بهشون خیره شد.
به لباسشون دقت نکرده بود اما حالا که نگاهشون میکرد این سوال توی ذهنش به وجود اومده بود.
اونا واقعا همون گروه بودن؟
با چشمایی که از ترس گرد شده بودن از خودش پرسید...
اون گروهِ ادم کش به شدت توی سرزمین چوسان معروف بودن و لوهان درک نمیکرد که چرا باید اینجا باشن!
زخمی بودن ته وون و حتی صدای نفس های پر از دردش وقتی تیر رو از توی بازوش در میاورد نشون میداد افراد چانیول قصد جونشون و دارن اما لو دلش نمیخواست حتی لحظه ی کوتاهی بین این جمعیت قرار بگیره...!
درسته که مینگ توی قصر باهاش خیلی بد بود اما باورش نمیشد اون دختر با همچین ادمایی در ارتباط باشه...
لعنت اونا یه مشت ادمکش حرومزاده بودن و لوهان اگه همون پسر ساده ایی بود که وقتی برای اولین بار پا به قصد گذاشته بود باورش نمیشد دختری به زیبایی مینگ با همچین ادمایی در ارتباط باشه.
ته وون همون طور که عقب عقب میرفت لوهان و هم عقب کشید و نگاه لوهان با ترس روی چهره ی نقاب دار اون افراد سیاه پوش بود..
از خودش میپرسید اخه چرا؟!
درسته که از وضعیتی که داشت ناراضی بود اما به هرحال نمیخواست بمیره!!!
گروهی که روبه روش بودن توی کل سرزمین شناخته شده بودن و حتی شنیدن اسمشون باعث ترس و وحشت مردم میشد..!
اونا به ادم کش هایی معروف بودن که بدترین شیوه های قتل و داشتن..
لوهان شنیده بود که اونا از زهر یه نوع عقرب استفاده میکنن و با زخمی کردن جاهای حساسی از بدن فرد مقابل و زجر کش میکنن...
به قدری عقب رفته بودن که پل رو به انتهاش رسونده بودن...
لوهان چانیول رو میدید که با صورتی سرخ شده سر افرادش فریاد میزد تا جلو برن و ته وون و افرادشو به ناسزا میبست....
ته وون عقب عقب رفت و لوهانو هم عقب کشید.
شمشیر افرادش از غلاف خارج شده بود و تیزی برنده اش لوهانو به وحشت مینداخت...
صدای چانیول رو میشنید که به یکی از افراد میگفت بره و خبر پیدا کردنش و به امپراطور بده...
YOU ARE READING
Me Before You
Romance🍀 فیک : منِ پیش از تو 🍀 کاپل : هونهان 🍀 ژانر : رمنس ، امپرگ ، اسمات ، فلاف ، تاریخی ، +18 🔆 خلاصه : داستان در سرزمین چوسان اتفاق می افته. سرزمین بعد از مرگ امپراطور به دست ولیعهد سهون می افته و اون برای گرایش خودش و قدرتمند شدن کشورش قانون جدیدی...