𝓔𝓹 4

1.7K 396 22
                                    


ق

بل از اینکه حتی پسر کوچیک تر بتونه کاری کنه سهون روی تخت نشسته بود و خیلی راحت لوهان و روی پای خودش کشیده بود.
با وحشت سعی کرد ولیعهد و به عقب هل بده اما سهون محکم نگهش داشته بود...
جوشش اشک و توی چشماش احساس میکرد و نمیدونست باید چه غلطی کنه تا از این مخمصه خلاص شه...

_ ن...نه خواهش میکنم..

لوهان با وحشت خودش و روی پاهاش تکون داد و برای رها شدن تلاش کرد...
خیره شدن به چشمای نافذ و تیز سهون ضربان قلبش و زیاد میکرد و بیشتر میترسوندتش...

_ ساکت شو..
میدونی کم کمش اینه به خاطر نافرمانی ببرنت زندان و شکنجه ات کنن!
پس دهنت و مثل یه پسر خوب ببند و سزای عصبانی کردن من و ببین!

با بر خورد چیز سفت و البته نازکی به باسنش اونم کاملا یهویی یه لحظه احساس کرد سرش داره گیج میره..
اشک هاش از شدت تیزی و دردی که توی پوست باسنش پیچید از چشم هاش پایین ریختن و به شونه ی ولیعهد چنگ زد...
صدای شلاق مانند اون وسیله و شکافته شدن هوا توی گوشش میپیچید و باعث وحشتش میشد...
ای.. ای کاش نافرمانی نمیکرد!
ای کاش...
لعنتی درد داشت!
با برخورد دوباره ی اون شئی به باسنش جیغ خفه ای کشید و سرش چند بار به دو طرف تکون داد و به التماس افتاد...

_ آییییییییی ن..نه خ...خواهش م...میکنم .... ن..نکن

برای چی داشتم تنبیه میشدم ؟؟؟
لوهان از خودش پرسید و به چروک کردن لباس ابریشمی ولیعهد ادامه داد.

_ بهت یاد میدم چه طوری با بزرگترت و مخصوصا من رفتار کنی...
بهت یاد میدم چه طوری پسر خوبی باشی!

احساس میکرد جای اون شئی که فکر میکرد ترکه ی چوبیه روی پوستش خیس و گرم شده و حرکت کردن و ازش منع کرده..
همین موضوع به تنهایی باعث میشد لوهان به راحتی بغض کنه...
اون هیج وقت تحمل درد و نداشت..

_ خ..خواهش م...میکنم د...درد م...میگیره

با نارضایتی که با درد مخلوط شده بود گفت

_ مگه این همون چیزی نیستی که می خواستی ؟؟؟

سهون با بی رحمی گفت و لوهان در مقابل با برخود دوباره ی اون ترکه به پوست حساس شده ی باسنش سرش و پایین انداخت و به شونه ی ولیعهد فشار داد...
اشک هاش هانبوک گرون قیمت سهون و خیس میکردن و به این فکر میکرد برای چی داشت کتک میخورد؟؟؟
نا فرمانی ؟؟؟
اومده بود اینجا علاوه بر معشوقه ی یه مرد شدن کتک هم بخوره ؟؟؟

نمیدونست چه قدر گذشته...
نمیدونست چند تا از اون ضربه ها به بدنش اثابت  کرده.
حتی نمیدونست باید چیکار کنه که از این شرایط خلاص شه...
اما احساس میکرد اگه ولیعهد یکم دیگه ادامه بده از هوش میره..
سهون از همون اول که دیدتش تعجب کرده بود و یه جورایی عصبانی شده بود...
یعنی چی که قایم شده بودن ؟؟؟
به این راحتی دستورش و زیر پا گذاشته بودن و...
حتی فکر بهش عصبیش میکرد و خب هیچ وقت تصور نمیکرد پسری که برای خودش میخواد و توی یه همچین دهکده ی کوچیکی پیدا کنه!
به اندازه ی کافی اعصابش از دست اون وزرای احمق و دست و پا چلفتی خورد شده بود و حالا فقط دلش میخواست یه جوری خودش و از این خشمی که پرش کرده بود خلاص کنه ...
جسم کوچیک لوهان فیت بغلش بود و ولیعهد از همون اول که از دستای کریس گرفتتش بهش واکنش نشون داد.
ضعیف بود و سهون میتونست حدس بزنه خانواده ی درست و حسابی نداره اما...
اما اگه پیداش نمیکرد چه بلایی سر هر دوشون میومد ؟؟؟
شاید کاری که کرده بود در ظاهر عادی بود و دیر یا زود مردم بهش عادت میکردن اما خب...
سهون مطمئن بود توی سرزمینش هیچکس مثل این فسقلی نیست...
با اینکه تقریبا از خودش متنفرش کرده بود با این وجود میدونست که تونسته ادم مناسبی رو انتخاب کنه.
حس ششمش و نگاه لوهان بهش ثابت میکرد لیاقت جایگاهی میخواد بهش بده رو داره.
حس قوی که پشتیبانی قدرتمندی مثل قلب و به همراه داشت...!
البته که قبلش سهون باید حسابی تربیتش میکرد و اون و در برابر خطرات مقاوم میکرد...
خب شاید شروعش باید از همینجا بود.
به شلوار سفیدش که رد های قرمزی روش به چشم میخورد و نگاه کرد و با ناراحتی لب گزید...
جسم سنگین شده اش و اروم بلند کرد و به محض دیدن چهره ی جمع شده از درد و ناله ی ارومش پلک طولانی زد.
به پهلو روی تخت قرارش داد و با دستش موهای خیسش و عقب داد.
صورتش رنگ پریده تر شده بود و وضعیتش کمی سهون و برای زیادی سخت گرفتنش میترسوند...
ضربه های ترکه چه قدر ممکن بود به بدنش اسیب بزنه ؟؟؟

چشمای عسلی لوهان که سهون وقتی بهشون خیره میشد حسی مثل غرق شدن به سراغش میومد خمار بود و رد اشک روی گونه هاش خشک شده به چشم میخورد...

_ فکر کنم یاد گرفتی چه طور با من برخورد کنی مگه نه ؟؟؟

سهون با لحن ملایمی گفت و به محض تکون خوردن سر لوهان با ترس لبخند خسته ایی زد..
این طوری دیدن پسر کوچیک تر بهش حس مرگ میداد اما خب...

_ چرا همون اول بهم جواب ندادی که الان به این وضع بیفتی ؟؟

با ناراحتی گفت و لوهان فقط پلک های خیسش و از هم فاصله داد و با صدای گرفته ایی لب زد.

_ م..من ن..نمیدونم ب..برای چ..چی اینجام ؟؟؟
ح..حتی ن...نمیدونم ب..برای چ..چی این ب...بلا سرم  ا..اومده..

سهون چیزی در جواب حرفش نگفت اما دستش و روی گونه ی خیس و قرمزش گذاشت اخمی از دمای زیاد صورتش کرد...
چشمای لوهان به زور باز بود و به خاطر هق هق های چند دقیقه قبلش سخت نفس میکشید‌..
با نگرانی لرز بدنش و زیر نظر گرفت و بلند صدا زد.

_ ندیمه هان

_ ب..بله عالیجناب

ندیم هان که تموم مدت صدای هق هق های پسر کوچیک تر و میشنید با نگرانی گفت و با شنیدن صدای ولیعهد چشماش گرد شد.

_ ب...برام مقدار زیادی اب سرد و پارچه ی تمیز بیار..

_چ..چرا سرورم ؟
مشکلی پیش اومده ؟؟؟

_ عجله کن ...

با دادی که از جانب ولیعهد توی گوشش پیچید ندیمه ی مسن به سرعت دست به کار شد...

🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀〰️🍀

پارچه خیس توی دستش و به کناری پرت کرد و خودش و با شکم روی تخت انداخت...
بوی عود که معمولا برای اروم کردن تنش فکریش روشن میشد زیر بینیش میپیچید...
به چهره ی بی نقص همسر اینده اش خیره شد و ناخواسته لبخند زد...
دستور اماده شدن قصر و برای تاج گذاری داده بود و امیدوار بود تا اون مدت لوهان به جایگاهش عادت کنه!

_ خیلی خوشگلی

با لبخند شیفته ایی گفت و دستش و روی قفسه ی سینه اش گذاشت که اروم بالا و پایین میشد
دستش و از روی سینه اش به کمرش منتقل کرد و تو بغل خودش کشیدتش...
دشمناش اگه به چشم نمیدیدن که تنها شاهزاده ی چوسان این طور به یه پسر ضعیف دل بسته مطمئنا حتی خبرش و باور نمیکردن...!

Me Before YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora