𝓔𝓹 18

1.1K 262 15
                                    

قدم زدن بین مردم همیشه حسی رو بهش میداد که میتونست ذهنش و با کمکش اروم کنه‌..
وقتی بین مردم قدم میزد براش مهم نبود توی چه جایگاهی قرار داره و چه فشار هایی روی شونه هاش هست..
مثل همین الان..
اون فردا برای تامین امنیت مردمی که در بینشون راه میرفت به جنگ با باکجه میرفت و درسته که به خاطر اتفاقات اخیر حس مردم نسبت به ولیعهد کشور عوض شده بود اما سهون تموم تلاشش و میکرد توی جنگ پیروز بشه و امپراطور خوبی برای مردمش باشه...
به خاطر وضعیت لوهان اروم تر از همیشه قدم بر میداشتن و سهون دست همسر عزیزش و محکم گرفته بود و در کنارش راه میرفت...
لبخند بزرگ لوهان از پشت پارچه ی حریری که صورت مثل ماهش و تا حدودی میپوشوند جوری بزرگ بود که سهون از دیدنش سیر نمیشد...
همون طور که حواسش به همسرش بود مواظب بود تا دویدن بچه هایی که توی راه بودن باعث اسیب دیدنش نشن!
یکم که جلو تر رفتن با دیدن‌ پیرمردی که مشغول فروختن کیک برنجی بود لبخند همسرش حتی عمیق تر شد و کنار پیرمرد ایستاد...
به کوفته های گرد خیره شد و سرش و سمت سهون چرخوند و منتظر نگاهش کرد...
سهون که چاره ایی جزء اطاعت کردن از درخواست همسرش نداشت و نمیخواست روز اخری سرشو با حرف هایی که به پسر کوچیک تر میزد درد بیاره چندتا از اون کیک برنجی ها رو براش خرید...
میتونستن به یه مسافر خونه ی خوب برن اما لوهان درحالی که منتظر خوردن کیک برنجی ها بود کنارش
راه میرفت و انتظار جایی رو میکشید که با همسرش بشینه...
سهون لوهان و به سمت جنگل کوچیکی که کنار قصر بود هدایت کرد...
قصد داشت درخت پیری که اونجا بود و سالهای زیادی مکان ارامش بخشی براش بود و برای اولین بار به همسرش نشون بده...
درخت بزرگی که سهون میتونست خودش و درحالی که زیرش نشسته تصور کنه..
هر وقت که اوضاع قصر باب میلش پیش نمیرفت یا از دست اطرافیانش خسته و دل گیر بود به اینجا میومد و تنهایی خلوت میکرد...
وقتی به اون درخت رسیدن سهون مثل همیشه محو درخت شده بود اما لوهان به قدری خسته و گرسنه بود که بدون توجه به درخت چشم گیر و بزرگی که زیرش نشسته بود دو لپی کیک برنجی میخورد...
نگاه سهون پایین تر اومد و با دیدن همسرش که چه جوری غذا میخورد لبخند زد...
سمتش رفت و کنارش نشست...

_ نمیخوری؟!

لوهان با نشستن سهون سرش و بالا اورد و درحالی که لپ هاش به خاطر کوفته برنجی باد کرده بود یکی از کوفته های مخفی شده توی پارچه رو به سمتش تعارف کرد و منتظر نگاه کرد...
سهون همون طور که سرش و به شونه ی نه به دو طرف تکون میداد جوابش و داد و دستش و بالا اورد تا برنجی که گوشه ی لب لوهان مونده بود و بگیره...
لوهان بعد از تموم کردن اون کوفته برنجی ها دستش و روی شکم برامده اش کشید و با لبخند بزرگی که تموم دندون های کوچولوش و نشون میدادن گفت...

_ اههه سیر شدم!

سرش و با دیدن سایه ی عظیمی که جلوش بود بالا برد و با دیدن اسمونی که با وجود برگ ها و شاخه های بزرگ درخت به سختی دیده میشد چشماش گرد شد...

Me Before YouWhere stories live. Discover now