Part 45

1.1K 133 24
                                    

نمیخواست ببینه چی توی اون کیسَس. خیلی واضح از صفحه ی دوربین میدید که کیسه، خونیه! وقتی جیک سوار ماشین شده بود، فکر میکرد که رنگش سفید و قرمزه... اما حالا.... حتی دوست نداشت باور کنه که خونه! اگه اون چیزی که وجه ی منفی گراش تصور میکرد درست باشه، هرگز، هرگز خودشو نمیبخشید!
با دستایی که سعی میکرد نلرزه تا دوربین رو ثابت نگه داره به رو به روش خیره شد.

مرد رو به روی جیک چمدونی رو به طرفش گرفت که جیک دستشو توی کیسه برد و بالا اورد‌.
ته ری با دیدن سر بریده شده ای که توی دست جیک بود دوباره نفسش حبس شد.

جیک چطور میتونست انقدر بی رحم باشه!
اون سرِ یه بچه ی کوچیک بود!!
جوری آسوده خاطر مویِ سری که بریده بود رو گرفته بود که انگار هیچ احساس عذاب وجدانی نداشت!
هیچ ترسی نداشت!
اصلا احساسی هم داشت؟؟!

فقط تو اون لحظه میتونست خدای خودشو شکر کنه که هیون سالم بود! هرچند با دیدن موهای دختر بچه ای که بی رحمانه توی مشت جیک به چنگ گرفته شده بود و سرخونیش ازش آویزون بود، قلبش رو به درد
اورده بود.
چرا؟ واقعا پول ارزشش رو داشت؟ که بخواد جون انسان ها رو بگیره؟ میخواست به چی برسه؟ با این پولا میخواست به چی برسه؟
دندوناشو محکم روی هم فشار داد. این ادما روی زمین اضافی بودن! مدرک برای چیه اخه... باید به راحتی بکشنش.. دوست داشت الان یه اسلحه تو دستش بود، اون وقت حتی لحظه ای رو از دست نمیداد و تمام گلوله هاشو به بدن جیک شلیک میکرد.

بغضی که با دیدن صحنه ی مبادله ی سر بریده شده ی دختری که چهره ی پاک و معصومش از خون قرمز شده بود، با چمدونی سیاه رنگ، به گلوش چنگ زده بود به سختی قورت داد. سرشو پایین اورد و به سمت گوشه ی دیوار پشت بوم که طول خیلی کمی داشت رفت. باید حداقل نصفی از چهره ی اون مرد ناشناس رو با دوربین ضبط میکرد.
سرشو پایین اورد و به سمت گوشه ی دیوار پشت بوم رفت. معلوم نبود دوباره همچین فرصتی رو به دست بیاره، پس باید نیمی از چهرش رو توی فیلم مینداخت.
دوربین رو لبه ی دیوار گذاشت و به دو مردی که در حال دست دادن بهم بودن نگاه کرد. بالاخره تونست زاویه ی مناسبی برای به کادر انداختن چهره ی اون مرد پیدا کنه. به صورتش دقیق شد اما هیچ آشنایی براش نداشت.

مرد از جیک دور شد. ته ری بلافاصله با چرخیدن سر جیک به سمت بالا، سر و دوربینشو پایین اورد.
با استرس نفسشو بیرون داد. یعنی دیده بودش؟
ضربان قلبش بالا رفته بود. اگه دیده باشش کارش تمومه، مطمئنن خونش به دست خودِ جیک ریخته میشد.

به دیوار پشتش تکیه داد، زانوهاشو خم کرد و دستاشو به پاهاش تکیه داد.حالا که تونسته بود قسمتی از چهره ی اون مرد رو فیلم بگیره، وقتش بود که برمیگشت. حتی اگه پلیسا نتونن چهرش رو شناسایی کنن و هویتش رو بشناسن، سر قطع شده ی دخترک برای به زندان کشیدن یا به دار کشیده شدنش کافی بود. اما...
اما نمیتونست. نمیتونست هیون رو تنها بذاره!

دستی به موهای نسبتا کوتاهش کشید. اگه همین الان برمیگشت و دوربین و یه سری ازعکسایی که از کارهای ریز و کوچیک جیک گرفته بود، به پلیس میداد، کارش تموم میشد! میتونست برگرده خونه و کنار مادر و
خواهر و برادرش باشه... اما نمیتونست این کارو کنه. قلبش راضی نبود!

اگه کنار پسرک باشه احتمال آسیب دیدگیِ هیون کمتر میشد. نمیگفت که جیک ازش میترسید یا دعوایی پیش میومد... نه... فقط وقتی کنار هیون بود، جیک کمتر سراغشون میومد.
حالا اگه برمیگشت و اتفاقی برای هیون می افتاد هرگز، هرگز خودشو نمیبخشید! نه! نمیتونست بی توجه به هیون، به فکر آزادیش از این مخمصه باشه!

This Is Not Real || Full || KooKminWhere stories live. Discover now