روی صندلی نشست و دفتر یادداشت آبی رنگش رو باز کرد. جمله ای که صبح براش یادآور شده بود رو روی کاغذ نوشت و از بالا به پایین به نوشته هاش نگاه کرد.
" ناشناس: نوبت توئه.
ناشناس: فکرش رو میکردی اینطور بشه؟
وونهو: کمکم کن هیونگ.
ناشناس: حالا نوبت توئه جیمین.
وونهو: باید به حرفت گوش میکردم هیونگ!
وونهو: هیونگ.
ناشناس: دوسش داری؟
* دست خونی که به طرفم دراز شده بود.
* دیدن چهره ی مردی ترسناک و غریبه.
* صدمه ی احتمالی که به خودم زدم. "
دوباره به مچ دستش نگاه کرد. جونگ کوک از دروغ متنفر بود.. و فقط وقتی به کار میبرد که موضوع خیلی مهمی باشه.
آروم جمله ای رو زمزمه کرد: باید به حرفت گوش میکردم هیونگ!
چه اتفاقی افتاده بود که با وجود نصیحتی که احتمالا به وونهو کرده بود، باعث پشیمونیِ وونهو شده بود.
با دوباره یادآوری نزدیکیِ زیاد اون چهره به خودش، آب دهنش رو صدادار قورت داد. حتی نمیخواست به چیزی که احتمالشُ میداد فکر کنه. اصلا!به گذشته فکر کرد. گذشت های دورتر. اتفاق های قدیمی تر. دنبال یه نشونه بود. یه اتفاق مهم. یه شخص مهم...
اما هیچی نبود. اینکه تو زندگیشون هیچکسی نبود به نوعی تلخ بود. به نوعی تنهاییِ بیش از حدشون رو به رخ میکشید. اون حتی قبل از جونگ کوک با کسی وارد رابطه نشده بود. بیشترینِ اولین هاشو با جونگ کوک تجربه کرده بود!سرشو روی میز گذاشت و چشماشو بست.
خصومتی که هم خودش هم وونهو رو درگیر کرده بود!
باید چیز مهمی بوده که به خاطرش وونهو به حرف جیمین گوش نکرده بود.
اما چی بود؟ کی بود؟ برای چی بود؟
روزها و حرف هارو پشت سرهم تو ذهنش میگذروند. باید یه چیزی باشه... یه چیز مهم...چشماشو محکم فشار داد و با صدای بلندی گفت:
اما چییی؟_ اما هیونگ ... نمیتونم دست کمکی که به طرفم گرفته رو رد کنم!
به سرعت سرشو بلند کرد و به نقطه ی نامعلومی خیره موند.
_________________________________________
با خنده روی صندلیِ کارش نشست و به حرف های ذوق زده ی دوست دخترش گوش داد.
ماری: وای باورت میشه؟ فکر نمیکردم بابا اجازه بدهه..
کونگ: منو دسته کم گرفتی عزیزم؟ گفتم که باباتو راضی میکنم.
صدای خنده های ریز و شیرین دوست دخترش، ماری، گوششو نوازش میکرد. صدای لطیف و نرمش بعد از خنده های گوشنوازش بلند شد: مرسییی مرسییی خیلی دوست دارم.
YOU ARE READING
This Is Not Real || Full || KooKmin
Fanfiction" Completed " کاپل: کوکمین ژانر: رومنس،کمی هیجانی، اسمات، روانشناختی 《خلاصه 》 همه چیز درست پیش میرفت. همه چیز از نظر جونگ کوکی که زندگی رو تو آرامش و سرزندگیِ جیمین میدید،آروم پیش میرفت! اما اینطور نبود... جیمین بیشتر از این نمیتونست از چشمای عاشق ج...