Part 54

993 127 89
                                    

تکونی خورد. بمب!!؟
لعنت بهش...

سرگرد: پس جون خودت چی؟

جیک خونسرد گفت: همونطور که گفتی این آخرشه سرگرد، برام مهم نیست!
 
حرفش حس خوبی به سرگرد و البته جونگ کوک منتقل نمیکرد. جیک نگاهشو چرخوند و با نیشخند کریحی به جونگ کوک خیره شد. نگاهی که هر لحظه جونگ کوک رو عصبانی تر میکرد.
 
سرگرد: دیگه نمیتونی فرار کنی، تو کاملا محاصره شدی پس مقاومت نکن!

جیک: تصمیم با خودته!

عقب رفت و در پنجره رو بست و پشت پرده های نارنجی رنگ پنهان شد. سرگرد با عصبانیت دستاشو مشت کرد. مامورهای مسلح،  آماده، منتظر دستور سرگرد بودن. کونگ نگاهشو بالا اورد و به ظاهر ساختمون نگاه کرد. سر پوشیده بودن ساختمون راه رو براشون سخت کرده بود. عقب رفت و از حیاط خارج شد.
به شین که آماده باش گوشه ی در ایستاده بود گفت: باید از روی سقف به پشت بوم برن!

شین نگاه کوتاهی به سرگرد انداخت و به طرفش رفت: از ساختمون کنار نگاه کردیم قربان، دوربین هست و ممکنه..
 
آه درمونده ای کشید. اگه جیک ببینه نزدیکش میشن مطمئنن تهدیدش رو عملی میکرد. نباید جیک رو دست کم بگیره. به پشت ساختمون نگاه کرد، ساختمون مرتفعی بود و برای مامورها وقت گیر میشد‌ تا ازش بالا برن اما چاره ای نبود. باید از تمام راه ها استفاده میکرد!

رو به شین گفت: چندتا مامور بفرست از پشت وارد عمل بشن!

شین: بله قربان!
 

جونگ کوک با نگاهش سروان رو دنبال کرد. میخواست از طریقی وارد خونه بشه اما نمیدونست چطور!!
شین دستاشو تو هوا و به سمت خیابون تکون میداد تا توضیحاتی به سه ماموری که رو به روش بودن بده.
میتونست با اونا بره؟ مگه میتونست با بند و قلاب از دیوار بالا بره؟  مگه آموزشش رو دیده بود؟
اصلا مگه بهش این اجازه رو میدادن؟

مشوش دوباره به ساختمون نگاه کرد. جیمین... میترسید جیک بلایی سرش بیاره. چطور باید وارد میشد؟!
به سمت سرگرد که کنارش بود چرخید که با جای خالیش مواجه شد. با اخم چشم چرخوند که چند متر
جلوتر دیدش. به سمتش قدم برداشت.
 
سرگرد: بگو هر چی زودتر هلی کوپتر بفرستن!

سروان لی سری تکون داد و دور شد.

جونگ کوک: سرگرد؟
به سمت سرگرد قدم تند کرد: سرگرد چو؟!
 
سرگرد بی توجه به صدازدن های دوست پسر گروگان پروندش، به سمت شین قدم برداشت.  جونگ کوک با عصبانیت جلوتر رفت و مچ دست سرگرد رو گرفت: سرگرد چو!

سرگرد بی اینکه نگاهی به پسر عصبانی و آشفته ای که همقدم باهاش حرکت میکرد بندازه، گفت: برگرد خونه. باعث میشی تمرکز من و بقیه بهم بخوره!

 
جونگ کوک: چرا راهی پیدا نمیکنید برید داخل؟ اگه بلایی سر جیمین بیاد چی؟

سرگرد عصبانی گفت: اگه حواستو جمع میکردی تا اینطور دیوانه وار نیاد پیش جیک، مصیبتمون کمتر میشد!
 
جونگ کوک حرصی نفسشو بیرون داد. نمیدونست از خودش عصبانی باشه یا از جیمین. سرگرد به یکی از مامورها علامت داد تا همراهش بره. بی حرف دنبال سرگرد که وارد خونه ای شد رفت. چرا داشت میرفت اونجا؟ به طول دو خونه نگاه کرد. فاصلشون چهار خونه بود.
 
جونگ کوک: کجا دارید میرید؟

This Is Not Real || Full || KooKminWhere stories live. Discover now