Part 23

1.1K 162 32
                                    

جونگ کوک دستاشو دور فرمون محکم کرد و سعی کرد جلوی خودشو بگیره تا چیزی نگه. این پسر بیش از حد لجباز شده بود.
متنفر بودن زیاد نبود؟!
با لحن عصبی گفت: پس متنفری؟ آره؟

جیمین با تعللی که خودش هم خوب میدونست برای چی بود جواب داد: آره.

خب مطمئناً که جیمین از جونگ کوک متنفر نبود ولی وقتی که چیزی بهش نمیگفت و نمیخواست کمکش کنه جیمین حق این برخورد رو به خودش میداد.

جونگ کوک : باشه جیمین!

جیمین به نیم رخ عبوس کوک نگاه کرد، اخماش توهم رفته بود. اینکه کنار دوستاش بمونه بهترین گزینه براش بود. شاید اونا چیزی بدونن و بتونن کمکش کنن.

جونگ کوک سعی کرد ذهن شلوغش رو مرتب کنه. برخورد جیمین یه طرف، حرفای سرگرد چو هم یه طرف. تنها چیزی که میدونست باید انجام بده اینه که جیمین رو به هیچ عنوان تنها نذاره. اینکه کابوس زندگی خودش و جیمین از زندان فرار کرده بود بدترین خبری بود که انتظارش رو نداشت.

" سرگردچو: جِیک هفته ی پیش از زندان آمریکا فرار کرده و الان بهم خبر رسیده که تو سئول دیدنش."

بقیه ی مکالمشون رو یادش نبود. دیگه متوجه نبود که سرگرد چه توصیه هایی بهش کرد و خودش چی جواب داد. ذهنش درگیر امنیت جیمین شده بود.
دوسال پیش که اون اتفاق افتاد، جونگ کوک به خاطر
جلسه ای که داشت مجبور شد که به ژاپن بره و قردادی رو با شرکت شریکش ببنده و وقتی برگشته بود که جیمین روی تخت بیمارستان بود.
اون روز رو یادش نمیره که جیمین چطور با ناراحتی نگاهش میکرد.. که چطور بدن و صورتش کبود شده
بود.. که چطور برای  مرگ وونهو تو بغلش گریه کرد .. که چطور ازش میخواست فقط به خونه بره!
به همین خاطر همیشه کنار جیمین بود. به همین خاطر هیچوقت تنهاش نمیذاشت چون از خودش ناراحت بود که نتونسته بود مراقب کسی که عاشقشه باشه.

حالا که جیک، عامل عذاب جیمین، راحت تو شهر پرسه میزد باید اجازه میداد که جیمین بره پیش یکی دیگه؟
با اینکه به دوستاش اعتماد کامل داشت ولی تا وقتی خودش کنار جیمینش نباشه دلش آروم نمیگیرفت. الان وقت لجبازی نبود.

ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت. نفس عمیقی کشید و به سمت جیمین برگشت: خیلی خب بیا باهم حرف بزنیم.
جیمین همونطور که جلوش رو نگاه میکرد اخمی کرد.
جونگ کوک: مگه سوال نداری؟ به اونایی که بتونم جواب میدم.

جیمین آروم سرشو به طرف جونگ کوک چرخوند.
خب هنوز خوب یادشه که جونگ کوک برای به دست اوردن رضایتش هرکاری میکرد. سعی کرد جلوی لبخندی که داشت رو لبش نقش میبست رو بگیره.
یکم تکون خورد و به طرف جونگ کوک چرخید.
جیمین: باید جواب بديا..!

جونگ کوک میتونست نیمچه لبخندش رو که سعی در پناه کردنش داشت رو ببینه. چطور باید میگفت که دلش برای خنده هاش تنگ شده ؟!

This Is Not Real || Full || KooKminحيث تعيش القصص. اكتشف الآن