Part 51

1K 134 60
                                    

نمیدونست چند متر رو طی کرده بود.. به هر دریچه ای که میرسید، لحظه ای توقف و با دقت موقعیت بالاش رو بررسی میکرد.

همیشه آدم تمیز و مرتبی بود و به پاکیزگی اهمیت زیادی میداد اما از وقتی که شغلش رو به عنوان جزئی از زندگیش پذیرفته بود، اینکه توی ماموریت هاش بوی گندِ عرق و خاک های روی لباسشو تحمل کنه رو قبول کرده بود.
خودشو سازگار کرده بود اما تو این موقعیت تحمل بوی تهوع آور و افتضاح آبِ فاضلاب که از کثیفیِ زیاد به رنگ قهوه ای تیره و مشکی دراومده بود و موش های چرک و کثیفی که گوشه و کنار لوله ها حرکت
میکردن، سخت و غیرقابل تحمل شده بود.

تنها چیزی که باعث میشد از دریچه ای بالا نره و هوای پاک سطح زمین رو وارد ریه هاش نکنه و همینطور به دویدن توی اون آب کثیف و بد بو ادامه بده، گیر انداختن جیک بود! باید جیک رو زنده میگرفت! باید جیک رو زنده میگرفت تا بتونه ته ری رو پیدا کنه!

شاید بخش ناامید ذهنش که درصد بیشتری از قلبش رو فرا گرفته بود، نابودیِ ته ری رو فریاد میزد اما...
کونگ میخواست به بخش امیدوار قلبش اعتماد کنه!
درسته ته ری، براش مثل خیلی از خلافکارهای پیش پا افتاده بود که از نادونیشون خودشونو تو دردسر مینداختن.. اما این مورد فرق داشت..
کونگ خودش اون پسرک رو داوطلب این بازیِ کثیف کرده بود. نمیتونست ساده ازش بگذره، نه تا وقتی که وجدانش لحظه ای رهاش نمیکرد!

صدای چلپ و چلوپ ناشی از برخورد پاهای سرگرد و افرادش با آب آلوده، فضای اون راه تونل مانند رو پر کرده بود. هرچقدر هم جیک حرفه ای باشه نمیتونست جلوی خونی که از کمرش میومد رو بگیره.. به همین
دلیل چشای سرگرد فقط به دنبال رنگی قرمز روی اون دیواره های کثیف بود.

چو با دیدن دو راهیِ پیش روش سرعتشو کم کرد. با تردید به دو طرف نگاه کرد، نباید وقتو تلف میکرد. با دست به سمت چپش اشاره کرد: لی، تو از این طرف برو، جیک رو زنده میخوام!

از دویدن زیاد، نفسش گرفته بود و میخواست با کشیدن نفس های عمیق، به ریه هاش لحظه ای آرامش بده اما هوایی که اون محوطه رو پر کرده بود، به معنای واقعی کلمه، غیر قابل استشمام بود!
به سمت راهی که طرف راستش بود قدم تند کرد و از نصفی از افرادش جدا شد.

با دیدن دریچه ای ایستاد و به سرعت چک کرد. دستاشو بالا اورد و دستَشو کشید. به لبه ی دریچه نگاه کرد. با دیدن خون چشماش برق زد. دو طرف لبه رو گرفت و بدنشو به سمت بالا کشید. حالا میتونست به
راحتی نفس عمیقی بکشه.

اما... حالا چی؟؟! تو کدوم خونه بود؟
الان باید چیکار میکرد؟

در حالی که چراغ قوشو از کمربندش بیرون می اورد، خطاب به سروانِ کنارش گفت: به افراد خبر بده و ماشینا رو اماده کن!


نور چراغ قوشو به زمین زد، به دنبال ردی از خون بود. لحظه ای سرشو بالا اورد و به اطرافش نگاه کرد. کوچه تاریک تر از اون چیزی بود که بتونه به راحتی اطرافشو روئیت کنه. با دست به افرادش علامت داد که پخش بشن. مهم نبود.. هر طور شده باید امشب جیک رو دستگیر میکرد!

نورشو با سرعت و دقت از قسمتی به قسمت دیگه ی زمین به چرخش درمیاورد که ماشینی به سرعت از خونه ی کناریش بیرون اومد.
با شتاب سرشو بالا اورد، به سرنشین خودرو نگاه کرد، که پیچید و به سمت بیرون کوچه سرعت گرفت اما لحظه ی آخر، چو تونست راننده رو ببینه.
صورت کبودش باعث نشد که نشناسش!

This Is Not Real || Full || KooKminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora