Part 46

1.1K 124 46
                                    

فلش بک سه سال قبل
 
کتابشو با دستش محکم گرفت و با دست دیگش آیفن رو زد. منتظر به ساعتش نگاه کرد. این بار به در چند ضربه زد اما کسی نبود که درو باز کنه. عقب رفت و به سمت بالا نگاه کرد. چراغ اتاقش خاموش بود. یعنی
خونه نبود؟
بار دیگه زنگشون رو فشرد اما نه صدایی از طرف خونه بلند شد نه در باز شد. با تعجب دوباره وارد پیاماش شد و به روزِ تعیین شده نگاه کرد.
درست بود! سه شنبه ساعت  7 !

شمارش رو لمس کرد و مبایلش رو کنار گوشش گذاشت اما با تکرار شدن صدای بوق توی گوشش با اخم تماس رو قطع کرد. به دیوار تکیه داد و دوباره و دوباره تماس گرفت اما برنداشت. نگران شد!
نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟

به ساعتش دوباره نگاه کرد. 7:14 دقیقه. نه کسی خونشون بود نه جواب تلفن هاشو میداد. ممکنه حموم باشه؟ یا شاید هم خواب باشه؟ اما اون همیشه وقت شناس بود!
چند دقیقه ی دیگه منتظر موند و بار دیگه به مبایلش زنگ زد اما نتیجه ای نداشت.
پیامی براش نوشت و سند کرد:
" کجایی؟ گوشیتو بردار. "
 
نگاه دیگه ای به خونه انداخت و قدم هاشو به سمت سر خیابون برداشت. سعی کرد به افکار منفیش پر و بال نده و نگران نشه. روی صندلی های ایستگاه اتوبوس نشست و صورتشو سمت خیابونی که دقیقه ای پیش توش بود چرخوند و به در خونشون نگاه کرد. شاید تو همین مدت زمان کم، کسی از خونه بیرون بیاد یا کسی وارد بشه.
 
دوباره گوشیشو روشن کرد و پیام دیگه ای فرستاد:
" حالت خوبه؟ "

با پاش روی زمین ضرب گرفته بود. امیدوار بود حداقل جواب پیامش رو بده!
 
با اومدن اتوبوس، به سختی نگاهشو از خیابون گرفت و بلند شد.
 
_________

 
با کلید درو باز کرد و وارد خونه شد. دوباره نگاهی به گوشیش انداخت. نه پیامی نه تماسی!
 
جیمین: اومدی؟
 
کنارش روی مبل نشست و سرشو تکون داد.

جیمین: فکر میکردم دوساعت دیگه میای ... چرا انقدر زود اومدی؟

بی حوصله گفت: اگه اذیتی تا برم بیرون!

جیمین اخمی کرد. به سمت پسر کنارش چرخید و دست به سینه گفت: چرا انقدر پکری؟
 
وونهو: خستم.
 
جیمین نفس صداداری کشید: تو وقتی خسته ای اینطور جوابمو نمیدی!

وونهو سرشو به طرف هیونگش چرخوند و لبخند مصنوعی ای زد که جیمین با پاش لگدی به ساق پاش زد: حرف میزنی یا نه؟
 
وونهو خسته نفسشو بیرون داد. نمیخواست به خاطر نگرانیِ بی موردش، هیونگش رو هم الکی درگیر کنه. شاید اصلا خواب باشه و گوشیش رو سایلنت کرده باشه. نباید بیخودی نگران باشه!
این بار لبخند واقعیشو زد و گفت: تو فقط باید به تغییر رفتارای بی دلیلم عادت کنی جیمین!

بلند شد و دکمه های پیرهنش رو باز کرد.
جیمین به پسری که در حال بیرون اوردن پیرهنش بود نگاه کرد: این واسه ی من جواب نشد!

This Is Not Real || Full || KooKminWhere stories live. Discover now