Part 52

1K 133 129
                                    

سر شده دستشو پایین اورد. این دقیقا ماله کدوم قسمت از خاطرات لعنتیش بود که نمیدونست!!؟ چی گفته بود!!؟ استفاده؟؟ نه نه..
شاید فقط یهویی زیادی به این کلمه حساس شده بود...خارج از تمام تصوراتش بود!
نه نه مطمئنن جیمین منظور دیگه ای داشته .. اما... اما هر چقدر میخواست مثبت نگر باشه، جمله ی جیمین بیشتر و بلندتر تو سرش اکو میشد. با بهتی که حتی ذره ای ازش کاسته نشده بود گفت: منظورت چیه؟!
 
جیمین بهت زده به جایی نزدیک به یقه ی کوک خیره شده بود. فقط یه پرده ی خیلی خیلی نازک روی اون خاطره بود. پرده ای که حالا بود و نبودش دیگه فرقی برای جیمین نداشت. صداها قطع شده بودن اما کار
خودشون رو کرده بودن...
با چنگال های محکم آهنیشون یقه ی تصویرهای کثیف و خجالت اور جیمین رو چنگ زده بودن و دقیقا تو بخش مرکزی مغزش گذاشته بودن.

لحظه به لحظه خاطره ی اون‌ لحظه ی شوم پررنگ تر شد. قرار بود فیلم ترسناک ببینن پس چرا حالا جیمین تنها کسی بود که داشت فیلم ترسناک میدید؟!؟

صدای ناله های پردرد و التماسش..
صدای کوبش های محکم و عمیقی که به خصوصی ترین قسمت بدنش اصابت میکرد..
نگاه خون الود و عاجزانه ی وونهو.....
و نگاه حریصانه و شهوتی جیک!
همه و همه مثل نواری از فیلم، از جلوی چشماش عبور کردن.
 
صدای گرفته ی جونگ کوک دوباره بلند شد: جیمین... بگو منظورت چی بود..
 
دستایی که لحظه به لحظه سرما از سرانگشتاش به سمت بالا توی سلولاش رسوخ میکرد رو بالا برد تا دستای سردتر از خودش رو بگیره. تمام وجودش فقط شنیدن یک کلمه ی "نه" رو از زبون دنیاش طلب میکرد!
کف دست سرد شدش رو روی مچ جیمین که دور بازوهاش حلقه کرده بود گذاشت و به آرومی جلو اورد: حرف بزن جیمین.. بگو..
 
با چشمایی که لباس امیدواری تنِ مردمک سیاهِ ناامیدش رو پوشونده بود، به چشمای یخیِ جیمین که هنوز هم جایی نزدیک به یقش رو هدف گرفته بود، خیره شد. مشهودترین غمِ صورتش، بسته شدنِ حلقه ی اشکی براق روی چشمای یخیش بود.

نمیدونست دقیقا چند ثانیه یا شایدم دقیقه ی لعنتی به صورت جیمین نگاه کرد. چرا انقدر گذر زمان کند شده بود؟ چرا گفتن یک کلمه ی نه انقدر سخت بود؟ چرا انقدر لفتش میداد؟ چرا عذابش میداد؟!
 
یونگی با بتادین و پنبه ای که به دست داشت وارد پذیرایی شد. با نگرانی ای که به خاطر بریده شدن کف پای جیمین داشت، به قدم ها و حرکاتش سرعت داد. سرشو بالا اورد که با دیدن دو پسر سر جاش ایستاد.
این کرختیِ نگاه ها.... عادی نبود!
چهره ی جیمین رو قابل درک میدونست اما جونگ کوک... چرا انقدر ترسیده بود؟!
 نمیتونست بیشتر از این جلو بره.. نباید بیشتر از این جلو میرفت! اگه قسمت تاریکِ خاطراتش بود، نباید با وجود جونگ کوک وارد حریم ترسیده ی جیمین میشد.

ولی یونگی نمیدونست که تا چه حد این خاطره
برای جیمین ترسناک و تاریک بوده!

با گذاشتن بتادین و پنبه روی مبل، به آرومی عقب رفت و وارد آشپزخونه شد تا با برداشتن جارو، شیشه های شکسته شده رو جمع کنه.
 
جیمین لحظه ای سرشو بالا اورد و به کوک نگاه کرد.
ناامید، ترسیده و منتظر!
چشماشو بست و به حلقه ای اشکی که مستحکم توی گردی چشماش مونده بود اجازه ی شکستن داد. دستشو از دست کوک بیرون اورد و جلوی صورتش گرفت تا اشکایی که حالا بی تردید روی صورتش جاری میشدن رو پاک کنه. همون حسی که دو سال پیش تا مدت ها داشت، دوباره به وجودش چنگ زده بود.
ننگِ کثیف بودن!
 
جونگ کوک با صدایی که سعی میکرد لرزشش رو کنترل کنه گفت: نه...نه....نه جیمین...
 
عاجزانه ازش میخواست بهش دروغ بگه. به تنها دروغی که رضایت میداد!

This Is Not Real || Full || KooKminTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang