Part 49

968 114 85
                                    


گوشی رو محکم به گوشش چسبونده بود و فرمون رو به چرخش در میاورد. شنیده نشدن صدایی از پشت خط براش عجیب و ترسناک بود.

جونگ کوک: جیمین؟ جواب بده... جواب بده...

نگاهش به رو به روش زوم بود و فریاد زد. خیابون نسبتا خلوت بود و از بین ماشینا به سرعت سبقت میگرفت که باعث میشد راننده ها دستشون رو روی بوق ماشینشون فشار بدن و نگه دارن. براش مهم نبود که سرعتش چقدر بالاس یا هر آن ممکنه کنترل ماشین رو از دست بده و تصادف کنه..
جونگ کوک الان فقط میخواست خودشو به جیمین برسونه!

با بلند شدن ضرب تندِ بوق تلفن، با چشمای گرد شده مبایلشو جلوی صورتش گرفت. قطع شد؟
با ترسی که هر لحظه بیشتر سلولای بدنشو به لرز مینداخت، دوباره شماره ی جیمین رو گرفت اما برنداشت. دوباره و دوباره... نتیجه ای جز شنیدن بوق های آروم و رو اعصابی نداشت. با یاد آوری سرگرد، به سرعت باهاش تماس گرفت.

سرگرد زودتر میتونست خودشو به جیمین برسونه!
یک بوق... دو بوق... سه بوق....
چرا سرگرد برنمیداشت؟
چهار بوق... پنج بوق....
چرا؟
بزرگ ترین امیدواریشو نمیتونست الان از دست بده!
شش بوق...

فایده ای نداشت. انگار قرار نبود تلفن سرگرد جواب داده بشه!

مبایلشو پایین اورد تا تماس رو قطع کنه که لحظه ی آخر صدای سرگرد بلند شد: رسیدی؟
به سرعت مبایلشو به گوشش چسبوند: برید خونه... یکی رفته خونه...

فریادش باعث شد چو سرجاش صاف بشینه: چیشده؟

جونگ کوک دوباره فریاد زد: جیمین... برو خونه!

کونگ به سرعت ماشینشو روشن کرد و به سمت مقصدش که چند خیابون جلوتر بود حرکت کرد. تماس رو قطع کرد و با واحدی که مراقب و محافظ خونه ی جئون بود تماس گرفت اما ...

_________________________________________

فکر نمیکرد به این سرعت از پله ها بالا بیاد. با کوبش محکم در و قفل شدنش، بدنش تکونی خورد. چرا نمیخواست دست از سرشون بداره؟!

چشمش به چاقویی که توی دستاش بود خورد. آروم عقب رفت. نباید از خودش ترس نشون میداد. اون نمیتونه هرکاری که دلش خواست بکنه؟ میتونه؟ چهرشو مقاوم نشون داد. شاید باید باهاش منطقی حرف میزد. واقعا کار، ارزششو نداشت!

جیک جلو اومد که باعث شد جیمین قدمی عقب برداره. خم شد و مبایل جیمین رو از روی زمین برداشت. با دیدن اسمی که روی صفحه ی گوشی بود، با لبخند کجی تماس رو قطع کرد و گوشی رو به طرفی پرت کرد. چاقو رو تو دستش به چرخش دراورد : حالا وقت بازیه جیمین..

جیمین با دلهره دوباره قدمی به عقب برداشت که به گوشه ی میز برخورد کرد. لحظه ای سرشو به پشت چرخوند که نگاهش به چاقویی که روی ظرف میوه ها بود برخورد کرد. دستشو دراز کرد و به سرعت جلوی خودش گرفت.

جیک پوزخندی زد: میخوای با این جلومو بگیری؟

جیمین دسته ی چاقو رو محکم تو دستش فشرد: میخوام باهم حرف بزنیم!

This Is Not Real || Full || KooKminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora