Part 22

1.1K 176 17
                                    

با سرگیجه چشماش رو باز کرد. با دیدن در باز کمد، فوری به یاد دیشب افتاد. با وحشت از جاش بلند شد و به سمت گهواره ی پسر کوچیکش رفت و وقتی با جای خالیش مواجه شد انگار آب سردی روش ریختن. مات به گهواره ی خالی نگاه کرد.

+ مامان؟

به سمت دخترش برگشت که با خوابالودگی چشماش رو مالش میداد. یعنی حتی پیش دخترش هم نبود؟

دخترش با دیدن خون خشک شده روی گردن مادرش چشماش متعجب شد.

+ مامان خون روی گردنته؟!

نفساش تند شدن. یعنی چه بلایی سر بچش می اورد؟ نکنه بهش آسیب بزنه؟ نکنه بکشتش؟ نکنه تو خیابون ولش کنه؟

زانوهاش سست شدن و روی زمین فرود اومدن.
نگاهش به ورقه کاغذ کوچیکی کنار پتو روی زمین افتاد. با سرعت خم شد و برداشتش و سریع پیام کوتاهش رو خوند:
" پیامم رو به پسرت برسون تا بچتو بهت برگردونم. کافیه بفهمم به پلیس چیزی گفتی مطمئن باش بچتو میکشم..میتونی از پسرت بپرسی."

+مامان؟ خوبی؟ چرا رنگت پریده؟

کنار مادرش روی زمین نشست. با دستای کوچیکش دست مادرش رو گرفت.

+ چرا انقدر دستات سرد شده مامان؟

خانم لی سعی کرد خودش رو جمع کنه: همینجا بمون تا من برگردم.

........

سعی میکرد به قدم هاش جون بده ولی دلشوره و اضطرابی که داشت غیرقابل انکار بود و اگه اینجور پیش پلیسا میرفت حتما بهش شک میکردن.از طرفی نمیدونست چطور بچه ی کوچیکش رو پیدا کنه و این بیشتر نگرانش میکرد.

پس سعی کرد نفس های آرومی بکشه تا خودشو و آشوب درونش رو کنترل کنه.

.

.

روی صندلی نشسته بود و منتظر بود پسرش بیاد. اینکه دوباره پسرش وارد زندان شده دوباره، قلبش رو به درد می اورد.
همیشه یه مدت کوتاه زندان میرفت چون خلاف هاش کوچیک بود ولی این سری فرق داشت. چند سال زندان چیزی نبود که مادرش بتونه تحمل کنه، اونم با اون همسر همیشه مستش!
فکر نمیکرد پسرش برای اینکه قصد کشتن کسی رو داشته به زندان رفته باشه و این به شدت ناراحت و دل شکستش میکرد.

پولی نداشت تا بتونه پسرش رو آزاد کنه پس باید میرفت تا رضایت شاکی رو به دست بیاره.

صدای باز شدن در آهنی باعث شد از فکر بیرون بیاد.
ته ری با شرمندگی وارد شد و جلوی مادرش ایستاد.

خانم لی: پسرم!

و بلند شد و محکم پسرش رو به آغوش گرفت. ته ری از روی تاسف و ناراحتی و عصبانیت، دندوناش رو محکم روهم سابید.
اینکه هردفعه مادرش رو تو زندان ببینه باعث میشد از خودش متنفر بشه. به خودش قول داده بود این آخرین کارش باشه و قرارهم نبود که گیر پلیسا بیوفته، البته باید به این فکر میکرد که کشتن یه نفر اونقدر که فکرشو میکرد آسون نبود و حالا جلوی مادرش شرمنده بود.

This Is Not Real || Full || KooKminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora