Part 14

1.3K 199 33
                                    

دو هفته بعد


دستشو دور بدن خوش فرمش حلقه کرد و گردنش رو بوسید. خنده های ریزش، قلب جونگ کوک رو به لرز مینداخت.

جونگ کوک: وقتی اینطوری میخندی و لباس میپوشی باید حواست به خودت باشه جیم.

جیمین خنده ای کرد و دستشو روی دستای حلقه شده دور بدنش گذاشت. بودن تو طبیعت که جای مورد علاقش بود به همراه کوک براش لذت بخش بود.

جیمین: من هرطور لباس بپوشم یا بخندم تو بازم اینطور میشی!
جونگ کوک فشاری به پهلوهاش داد و با صدای بم شده ای گفت: مگه چجور شدم؟
جیمین به سمتش چرخید و دستاشو دور گردنش حلقه کرد: لازم نیست کاری کنم. تو با دیدنم هم،  تحریک میشی..  حتی وقتی پیرهن و شلوار پوشیده باشم!
جونگ کوک به صورت مفتخرش نگاه کرد و پوزخندی زد : میدونستی نباید ضعف عشقتو به رو بیاری؟

جیمین خنده ی شیرینی کرد. نسیم موهاشو آروم تکون داد که باعث شد جونگ کوک بیشتر شیفته ی زیباییش بشه.
جیمین : اون وقت چی میشه؟

و آروم خودشو از جونگ کوک دور کرد. همونطور که به چشماش نگاه میکرد با پوزخند شیطانی عقب عقب رفت.
جونگ کوک: وقتی اسیرت کردن میفهمی چی میشه!

و با شرارت به سمتش رفت. جیمین با خنده شروع به دویدن کرد. خنده هایی که جونگ کوک
عاشقشون بود. حاضر بود هرکاری کنه تا جیمین اینطور شاد باشه. دیدنش از پشت، که اینطور میخنده و با ترس ساختگی میدوه و پشت سرش رو نگاه میکنه..براش لذت بخشه.

جیمین: تو هیچوقت دستت بهم نمیرسه کوک.

و فاصلشون بیشتر شد. بیشتر و بیشتر ...
چرا انقدر غیرطبیعی؟ جیمین کی انقدر تونست دور بشه!؟
جونگ کوک سرجاش با نفس نفس ایستاد: هی جیمین، وایسا. کاریت ندارم.

جیمین سرجاش ایستاد و با تعلل برگشت.
جیمین: این فاصله باید باشه.

صورتش دیگه اون لبخند بزرگ رو نداشت. بادی که میوزید موهاشو آروم به یه طرف حرکت داد. چرا چهرش ناراحت به نظر میرسید؟ چرا یهو جونگ کوک احساس خالی بودن کرد؟

جونگ کوک: منظورت چیه؟
جیمین: باید به نبودم عادت کنی جونگ کوک.

پاهای کوک بی حس شد. چرا باید جیمین این حرفا رو بزنه؟ چرا حالا که راحت و شادن باید این حرفا رو بزنه؟ چه اتفاقی افتاده؟

جیمین: دوست دارم کوک...ولی بیشتر از این نمیشه!

جیمین هونطور که روش به طرف جونگ کوک بود، عقب عقب رفت.عقب و عقب تر. پاهای جونگ کوک بی حس شده بودن. چرا نمیتونست تکونشون بده؟ چرا نمیتونست یه قدم بر داره به سمتش؟ چرا هیچی نگفت؟ که پیشش بمونه؟ چرا زبونش گرفته
بود؟ چرا نمیتونست بدنشو تکون بده؟ ذهنش فریاد میزد که نره.. که پیشش بمونه.. که دیگه طاقت دوری رو نداره..اما زبون و بدنش باهاش همکاری نمیکردن. چشماش...چشماش فریاد میزدن که نره .. اما جیمین اونقدر دور شده بود که محال بود حتی
چشماشو واضح ببینه، چه برسه به حرف نگاهش!

نسیم ملایم خوابید. خورشید نورشو از جونگ کوک گرفت و جاشو به ماه داد و... همه جا تاریک شد .. دنیای جونگ کوک تاریک شد. انقدر تاریک که هیچ جا رو نمیتونست ببینه.
سوز سردی به استخون هاش رسوخ کرد و لرزید و ...

This Is Not Real || Full || KooKminWhere stories live. Discover now