Part 5

1.7K 240 18
                                    

جیمین اشک دیگه ای ریخت: من فقط به تو اعتماد
دارم کوک من حتی...به خودمم اطمینان ندارم.

جونگ کوک: هیشش.. درست میشه.

برای اروم کردنش لباشو روی لبای جیمین گذاشت و
آروم مکید.
جیمین آروم گرفت . سرشو چرخوند تا لباش راحت تر دراختیار جونگ کوک باشه. جونگ کوک مک محکمی از لب پایینش گرفت و از روی دلتنگی برای مدتی نچشیدنشون، گازی ازشون گرفت. جیمین خندید و متقابلا همین کار رو کرد.
از هم جداشدن و با عشق به همدیگه نگاه کردن.

جونگ کوک: یه ذره استراحت کن امروز همش سرپا بودی.
جیمین به چشمای سرخ عشقش نگاه کرد. دستشو تو موهای قهوه ای دوست پسرش برد و نوازششون کرد.
جیمین: توکه خسته تری دیشب به خاطر من نتونستی بخوابی.

دست جیمین رو گرفت و بوسه ای زد.
با لبخند چشماشو بست و سعی کرد بخوابه.

-----------------------------------------------------------
جین غلطی زد که باعث شد از روی مبل بیوفته پایین. با گیجی چشماشو باز کرد و به اطراف نگاه کرد خونه تاریک بود. گوشیش رو روشن کرد و با نورکم مبایلش راهشو به سمت دستشویی پیش گرفت.

قبل از بازکردن در، صدای گریه از داخل دستشویی توجهشو به خودش جلب کرد. با دو انگشت سبابه و شصتش چشماشو مالوند تا هوشیارتر بشه. وقتی که دقت کرد متوجه شد که این گریه باید متعلق به جیمین باشه. اولش قصد داشت بره اما وقتی صدای
آروم و بغض دارش رو شنید که میگفت
* چرا! چرا! * باعث شد که دستشو روی دستگیره ی در بذاره ،اما این که بخواد درو بدون اطلاع باز کنه شاید بی ادبی باشه و جیمین شوکه بشه
پس در زد.

جیمین با شنیدن صدای دراشکاشو پاک کرد. آبی به صورتش زد. دوباره کابوس دیده بود و انگار هیچوقت براش عادی نمیشد چون ترسش هربار بیشتر میشد انگار هر بار صحنه هایی که میدید صداهایی که میشنید، اولین صداها و تصویرها بودن.
اون هیچ وقت نمیتونست باهاش کنار بیاد و ترسناک تر ازاون این بود که اونا خیلی براش واقعی بودن انگار دوباره در حال تجربشون بود انگار کابوسش توی واقعیت بود و برعکس.

بعد ازنفس عمیقی درو بازکرد.

اولین چیزی که به چشمش خورد موهای مشکی هیونگش بود. چشماشو لحظه ای بست و بعد دوباره باز کرد. جین با دیدن چهره ی درهم جیمین، نگران گفت: حالت خوبه؟ مریض شدی؟
و دستشو رو پیشونیِ جیمین گذاشت. وقتی از عادی بودن دمای بدن پسر مطمئن شد دستشو پایین اورد.
جیمین لبخندی زد و گفت: چیزی نیست هیونگ یکم معدم درد گرفته بود فکر کنم ظهر خیلی غذا خوردم.

خودش هم نمیدونست این دروغ رو ازکجا اورده بود فقط بدون فکر دهنشو باز کرد.
جین دستی به کمرش کشید: بهتره یه قرص بخوری.

جیمین سری تکون داد و به آشپزخونه رفت.
چراغ رو روشن کرد و روی صندلی نشست. باخودش فکر کرد که باید قرصای بیشتری بخوره با اینکه ازشون متنفر بود، پس بدون فکر چندتا قرص باهم خورد که باعث شد بعد از چندین دقیقه همونطور روی میز خوابش ببره.

This Is Not Real || Full || KooKminWhere stories live. Discover now