Part 47

1.1K 130 30
                                    

با عصبانیت دستشو روی میز کوبید: برای چی اتاق رو خالی گذاشتید؟!!

لی از صدای بلندِ ضرب دست سرگرد چو که توی اتاق اکو شد یکه خورد.
چو: اخرین نفری که تو اتاق بود کی بود؟
لی سرشو پایین انداخت: قربان من ماموریت.....

فریاد عصبیِ سرگرد باعث شد جملشو نصفه و نیمه رها کنه و ساکت بشه. چو بلند شد و از اتاق خارج شد.
نمیتونست به همین راحتی از دستش بده. نه جیک، نه ته ری! امنیت ته ری رو به عنوان یه پلیس تضمین کرده بود و حالا.... حتی نمیدونست ردیابش از کار افتاده !!
بی مسئولیتیش سرش کوبیده شده بود. شاید از اینکه میدید ته ری کارش رو درست انجام میده و دارن به موفقیت دست پیدا میکنن، باعث شده بود حساسیتش برای محافظت از ته ری کمتر بشه.
وارد اتاق دیگه ای شد و پشت مانیتور نشست. فیلم دوربین اتاق تحقیقات رو باز کرد و با دقت از صفحه ی مانیتور به صفحه ی مانیتوری که توی فیلم در حال پخش بود نگاه کرد تا ببینه اخرین مکانی که رد یاب قطع شد کجا بوده.
همونطور که به صفحه زل زده بود خطاب به لی که دنبالش اومده بود، گفت: افراد رو اماده کن!

صفحه رو بزرگ تر کرد تا با دقت بیشتری آخرین مسیری که ته ری طی کرده بود رو ببینه.
لی بی سیمش رو بیرون اورد و به تیمش برای جست و
جو خبر داد. چو عصبانی تر از اونی بود که کسی بخواد باهاش حرف بزنه. ضربِ عصبی کفشش با سرامیک سفید، تنها شکننده ی سکوتِ پر اضطراب اتاق بود. احساس خوبی نداشت. نمیتونست که احساس خوبی داشته باشه. فقط اگه، اگه... یه سارق و قاتل دیگه ای بود... فقط اگه یه شخص دیگه ای بود، امید
دلش پررنگ تر بود و اینطور مضطرب نمیشد!

با محو شدن نقطه ی قرمز رنگ و چک کردن مکان، به سرعت بلند شد و از اتاق خارج شد. لی بدون تعلل پشت سر سرگرد حرکت کرد.
سرگرد چو در حالی که با سرعت راه میرفت و وسایل روی کمربندش رو چک میکرد گفت: اگه ته ری رو تونستیم پیدا کنیم، احتمال شروع عملیات زیاده.. آماده باشید!

لی محکم "بله" گفت. سربازی با عجله به سمت سرگرد چو دوید: سرگرد.. سرگرد چو...

چو بی اهمیت به سمت خروجی حرکت کرد و واکنشی نشون نداد. الان وقت رسیدگی به کارای ریزه خورده نبود!
سرباز سرعتش رو بیشتر کرد و خودشو به سرگرد رسوند: قربان... یکی اومده میگه از ته ری پیغامی داره!

کونگ به سرعت به سمت سرباز سر چرخوند: چی؟

اخماشو درهم کشید و دستاشو به پهلوهاش زد.
سرباز: یه پسری به اسم چانگ سان، اومده باهاتون کار داره.. گفته باید راجب ته ری با شما حرف بزنه.

اخم چو پررنگ تر شد. از طرف ته ری؟؟ رو به سرباز گفت: بیارش اتاقم!
به طرف لی چرخید: تو برو.. تا همین الانش هم دیر شده.. زود باش!

لی احترامی گذاشت و با سرعت به سمت خروجی رفت.

___________


با ورود پسر بیست و خورده ای ساله، حرکت ضربه مانند نوک انگشتاش به میزش رو متوقف کرد.
سان به چهره ی جدیِ سرگرد نگاه کرد. بندهای مشکی و چرمی ای که روی شونش دور خورده و به کمربندش وصل شده بودن و رنگ مشکیش با سفیدی پیرهنش ترکیب خوش فرمی ایجاد کرده بود ، همراه با اخم و صورت جدیش، تیپ پلیسیش رو تکمیل کرده
بود.

سرگرد: خب؟

سان دستشو توی جیبش برد و دوربینی که ته ری موقع برگشت بهش داده بود رو بیرون اورد. کونگ حرکت دست پسر رو دنبال کرد که با دیدن دوربینی که خودش به ته ری داده بود، از جاش بلند شد: این دست تو چیکار میکنه!

This Is Not Real || Full || KooKminWhere stories live. Discover now