۴. کراش ترین کریسمس سال!

108 56 28
                                    

کمتر از نیم ساعت مونده بود تا کریسمس بشه و لوهان هنوزم پیداش نشده بود. این واقعا عادلانه نبود!! اون داشت احتمالا خوش میگذروند و بکهیون به خاطر معاینه و تحت نظر بودنش تو این بیمارستان شخمی تخیلی که ده دقیقه یکبار اسم چانیولِ عزیزش از بلندگو توسط ی پرستار جنده ی کثافت هرزه ی آشغال با اون صدای کوفتیش شنیده میشد گیر افتاده بود! تنها بخشِ خوبش این بود که قبل از رفتن چانیش بهش گفت اگه بتونه قبل از سالِ نو خودشو میرسونه اتاق بکهیون تا بهم برن تو سالِ جدید. به خاطر شیفت کاریش از خانوادش دور بود و اصلا نمیخواست با همکاراش جشن بگیره!

به ساعت نگاهی انداخت. بعید میدونست چانیول بتونه خودشو برسونه. ثانیه ها دقیقه میشدن و بکهیون از اومدن چانیول نا امید میشد. سال‌های قبل لوهان پیشِ خانوادش بود ولی حالا به خاطر احتمال یخبندان همه ی بلیط ها سولد شده و لوهان ی جورایی تو کره گیر افتاده بود! بکهیون همیشه تنها بود. درسته که لوهان دعوتش میکرد تا همراه باهاش برن چین ولی بکهیون میترسید. در واقع خجالت میکشید، اون چشم های عوضیش داشتن زندگیشو بفاک میدادن! یکیشون سبز بود و دیگری حتی یک رنگ نبود! چشمِ راستش سبز بود و چشم سمت چپش نصفش طوسی روشن و نصفش زرد بود. ی اختلال ژنتیکی نادر. به خاطر اجدادِ مهاجرت کرده از روسیه‌اشون چشم های رنگ روشن و طیف سبز و طوسی توی خانوادش عادی بود اما هیچکس نصف چشمش زرد نبود! زردی که مسببش "اختلال ژنتیکی"-ه. اصلا اینهمه آدم توی دنیا چرا بکیهون؟! اینهمه کشور پیشرفته و با فرهنگ چرا کره‌ایه که نصف مردم سنتی فکر میکنن و بقیه اشون با انگشت بکهیون رو نشون میدن؟! وقتی که برای مسافرت رفته بود پاریس نه تنها خبری از انگشت ها نبود بلکه یک نقاش بهش گفت که چشم‌های زیبا و خیره کننده ای داره و از بکهیون برای کشیدن نقاشیش اجازه گرفت. شاید بکهیون داشت بزرگش میکرد شاید مشکل فرهنگ‌نبود شاید همه چیز فقط ی چیز بود!

یک ربع تا سالِ نو و بکهیونی که همیشه تنها کریسمس رو جشن میگرفت. خیلی ناعادلانه بغضی توی گلوش نشست و اشکی از چشمش ریخت. تند پاکش کرد تا بقیه ی اشکاش پررو نشن و نریزن پایین! بینیشو بالا کشید. اینم ی کریسمس تنهای دیگه.

پتو رو روی خودش کشید و بیشتر توی جاش مچاله شد. تیک تاک ساعت داشت میرفت روی مخش چون الان کمتر از ده دقیقه تا سالِ نو مونده بود و اون ساعتِ کثافت متوقف نمیشد! دوست داشت زمان رو متوقف کنه تا چانیول بتونه بیاد پیشش و باهم جشن بگیرن، ولی نه قابلیتش رو داشت و نه مطمئن بود که چانیول بخواد پیشش باشه. شاید فقط از روی ترحم و دلسوزی- که مطمئنا دلیلش تنهایی بکهیونه- قول سر زدن بهش رو داد. انگار اون عوضی نمیدونست که منتظر نگه داشتن ی نفر بزرگترین گناه دنیاست! مطمئنا اون پیشش دوستاش داشت سرود کریسمس میخوند و حتی به بکهیون فکر نمیکرد چه برسه بیاد پیشش.

یک دقیقه و تمام! دیگه منتظرش نمیموند.

_منو باش که فکر کردم میاد. آخه کی تاحالا منو‌خواسته که اون بخواد؟! از همون-

❄ Snowy People ❄ [complete]Where stories live. Discover now