۵. سو‌تفاهم

104 53 46
                                    

بکهیون دستمال کاغذی رو برداشت و ی فینِ محکم کرد.

_هیچی دیگه! خیلی سریاله خفنیه درآوردم جوراب عشقم را. ی مرتیکه ی هرزه داره! وای چانیول فقط باید بگیری بکنیش! از بس کردنیه.

چانیول دست به سینه روی مبل لم داده بود و با لبخند شل و ولش به بکهیونِ مست نگاه میکرد.کی فکرشو میکرد چانیول ی روزی اونقدری حوصلش بکشه که بشینه چرت و پرت های ی ادم مست رو گوش بده؟! وجه های جدیدی از خودش رو میدید و کشف میکرد که مسببشون بیون بکهیون بود.

بکهیون ی مشت دیگه از چیپس برداشت و گذاشت دهنش. مثل موش داشت خرت خرت میجوید. هردو لپش مثلِ سنجابی که بیستا بلوط تو دهنش جاسازی کرده بزرگ و پر شده بود.

یکی از پرستار ها در اتاق رو باز کرد و سراسیمه گفت:
_آقای پارک! ی تصادف زنجیره ای شده باید بیایید اورژانس.

سر تکون داد و بعد از بسته شدن در از جاش بلند شد. سمت بکهیون رفت و با احتساب اینکه هنوزم مسته لپ‌هاش رو بوسید و گفت:

_من باید برم جایی نرو باشه؟!

بکهیون چشماشو بست و مثل بچه ها سر تکون داد و مشغول خوردن چیپسش شد. چانیول نتونست خودشو نگه داره و ی بوسه روی پیشونیش کاشت. انگار که کسی دیدتش هول کرده قدمی به عقب برداشت و از در خارج شد. احساس میکرد گونه های رنگ گرفته و لبخندِ کوچیک و خوشحالش میتونه خیلی فجیع لوش بده! سرشو تکون داد و ی سیلی آروم به خودش زد. "چت شده چانیول؟! به خودت بیا و دیگه به بکهیون فکر نکن!" همینکه تو ذهنش داد کشید 'به بکهیون فکر نکن' به طرز عجیبی لبخندش بزرگتر و قلبش چندبار بیشتر از قبل تپید.

با رسیدن به اورژانس جدی‌تر شد و لاقل تونست اون لبخندِ گل و گشادش رو جمع و جور کنه!

دستکش‌هاش رو پوشید و به همراه بقیه ی دکتر ها بیرون رفت تا کمک کنه بیمارهارو از آمبولانس به داخل منتقل کنن.

بکهیون سکسکه میکرد و تلوخوران داشت کلاهشو سرش میذاشت و شالگردنشو دور خودش میپیچید. چانیول با چه فکری به ی آدم مست گفته بود از جاش تکون نخوره؟! زهی خیال باطل! بکهیون عاشق هوای برفی بود و به نظر میرسید امشب قد درست کردن ی آدم‌برفی و ی فرشته روی زمین برف اومده باشه. یکی از پاکت های خالی شده رو برداشت و برای خودش آذوقه جمع آوری کرد. اونقدر مست و سرخوش بود که حتی یادش نمیومد به طعم و رنگ خوراکی حساسیت داره! همیشه فکر میکرد اینکه بعضی از مردم میگن سالِ نو هرجا باشی کل سال رو اونجایی ی چیز احمقانه و خرافه است. اما انگار راست میگفتن! تازه یکساعت از سالِ نو گذشته بود و بکهیون کلی چیپس و پاستیل خورده بود و داشت باقیموندشم جمع میکرد تا ببره بیرون بخوره! اگه نمیمرد خوش شانسی محض بود!

از اتاق بیرون آمد و با قدم های آهسته و کوچیکش سمت پله های اضطراری رفت. اون مست بود محض رضای خدا کی تو مستی  داره کجا میره؟! حتی بالا پایینم نمیتونست جدا کنه و چپ و راستشو تشخیص بده چه برسه به این که بفهمه مسیرش کجاست! پله‌هارو به سمت ناکجا آباد بالا میرفت و هیچ فکری راجع به افکار چانیول نداشت. توی اتاق عمل، درحال درآوردن شیشه از قفسه ی سینه ی نفر، به بکهیون فکر میکرد و امیدوار بود که جایی نره! انتهای پله ها به در پشت‌بوم میخوردن؛ بی معطلی در رو باز کرد. تصور میکرد که بیرونه! پوفی کرد و گفت:

❄ Snowy People ❄ [complete]Where stories live. Discover now