۱۷. نورِ ماه و ستاره های رقصان

50 26 9
                                    

لوهان توی برف چند قدمی برداشت. نیم‌بوت هاش زیاد در برابر سرما و یخزدگیداز پاهاش محافظت نمیکردن. باد تند و سردی وزید. با دندون هایی که محکم بهمدیگه میخورد و میلرزید پرسید:

_سهونا؟ چرا اومدی اینجا؟ ممکنه یخ بزنی یا سرما بخوری. بیا برگردیم عزیزم.

سهون هنوزم پشتشو برنگشته و وسط حیاط پشتی ایستاده بود. خیلی استرس داشت. مدام احساس میکرد قراره جواب رد بشنوه یا به هر دلیلی ی اتفاق ناخوشایند بیوفته یا حتی یادش بره چی باید بگه! وقتی که صدای قدم های لوهان نزدیک تر شد نفسشو فوت کرد و سمتش چرخید. نمیدونست لوهان قراره بپسنده یا نه، فقط امیدوار بود.

ستاره ها به دور ماه میرقصیدند و آواز میخوندن و ماه میدرخشید. حتی از پشت ابرهای خاکستری رنگ که نم نم بارون ازشون میریخت هم میشد ماه رو دید. سهون به آرامی سمت لوهان رفت و انگشتاش شونه هاشو لمس کردن. درسته هوا تاریک بود ولی درخشش کمِ چشمای لوهان براش مثل خورشید بود و همه ی جهان تاریکش رو روشن میکرد! سهون زانو زد و از جیبش حلقه ای بیرون آورد. حلقه‌ای که خودش با دست‌های خودش درست کرده بود. قرار بود اولش بذارن تو کیک ولی بعد فکر کرد شاید بهتر باشه رمانتیک تر و بدون خفگی تر انجامش بده!

هرچی که قرار بود بگه رو فراموش کرد! و لوهان با چشم های ناباور و منتظر نگاهش میکرد، همینجاست که بهترین شعر ها نوشته میشن! چی بهتر از بداهه‌ای که از ته قلب انسان بیاد؟!

_تو برام ماهی نه خورشید و اصلا کل ستاره ها و کهشکان ها! نمیدونم چطوری باید توصیفت کنم تو مثل هوای خنک اما آفتابی اول صبحی، دلنواز و پرنشاط. درست مثل ی بعد از ظهر داغ که با ی نوشیدنی خنک یا بستنی سپری میشه دلنشین و شیرین!. یا مثل بوی چمن باران خورده یا بوی شکوفه ها و طعم سیب های شیرین و تازه! تو تمام لحظات خوب و پر از خوشی هستی. تمام لحظاتی که جون میدن به خاطرش تا ابد زندگی کنی و تمام درد و رنج رو تحمل کنی. تو برای من معنای زندگی رو میدی هان. میشه تا ابد زندگی من باشی؟ میتونم تا آخر عمرم زندگیت کنم و تمام وجودم تو باشی؟ لوهان، با من ازدواج میکنی؟

لوهان اشکشو پاک کرد و با صدای لرزانش فریاد کشید:

_بله بله بله! من با اوه سهون ازدواج میکنم من دارم باهاش ازدواج میکنم! من قراره تا ابد با سهون نفس بکشم! من عاشقشم! وای خدا باورم نمیشه!!

وقتی که یک نفر به عشقش میرسه گاهی بی منطق میشه و هرچی دلش میخواد بگه. این لحظه‌ها فقط زیبا هستند و قابل ستایش.

بوسه ی داغی که بعد از انداختن حلقه شروع شد اونقدری ادامه پیدا کرد که به نفس نفس افتادن و از هم جدا شدن. اما حتی این موضوعِ تنگی نفس باعث نشد دست بکشن، درست مثل اولین باری که تو مستی همو بوسیدن بدون سیر شدن از طعم لب‌هاشون اونقدری ادامه دادن که باران شدت گرفت و سهون برای سرمانخوردن لوهان بغلش کرد تا به خونه ببرتش.

اولش لوهان خجالت میکشید که ی وقت خانواده ی سهون ببیننش اما سهون، انگار که ذهنشو خونده باشه با آرامش زمزمه کرد:

_هیچکس نیست. همه رفتن اتاقشون و احتمالا خوابن.

دل لوهان آروم گرفت. نمیتونست جلوی لبخندشو بگیره. هیچ چیزی نمیتونست لبخند شیرینشو تلخ کنه و مانع خوشحالیش بشه! تو اون لحظه هیچ چیز قدرتشو نداشت! سهون خیلی عاشقانه تر و رمانتیک تر از چیزی که تو ذهنش تجسم میکرد، بود. مثلا به آرامی میبوسیدش یا موهاشو نوازش میکرد. حتی وقتی که براش ی تیکه کیک برید هم دست از رمانتیک بازیاش برنداشت و خودش با چنگال کیکو تو دهن لوهان گذاشت. اگه این لحظات بخشی از بهشت بودن، لوهان میتونست میلیون‌ها بار توش بمیره و زنده بشه و هربار عاشق سهون بمونه!

❄ Snowy People ❄ [complete]Where stories live. Discover now