۸. شروع

94 38 53
                                    

لوهان با لبخند از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. اتفاقات دیشب توی ذهنش تداعی میشد و به طرز قشنگی هنوزم خمارِ بوسشون بود.

~ فلش بک، دیشب ~

بعد از اینکه به بکهیون اطلاع داد قرار نیست بیاد خونه به خانوادش هم زنگ زد تا خبر بده چون آقای اوه به طرز شگفت انگیزی پایبند به اعتقاداتش بود و مدام راجع به "پنهان کاری نکردن" روایت و حدیث تعریف میکرد و حتی چندین بخش از انجیل رو هم برای لوهان خوند تا مطلب قشنگ جا بیوفته، اون واقعا ایمان قوی داشت.

بعد از اینکه به خانوادش اطلاع داد پدرش درخواست کرد تا با آقای اوه حرف بزنه و لوهان احساس میکرد ی بچه ی ده سالست که پدر خودش و دوستش دارن باهم حرف میزنن تا لوهان اجازه ی موندن تو خونه ی دوستش رو بگیره! غیر قابل باور بود که پدرش بهش گفت:" به هیچ وجه اذیتشون نکن! مطمئنی بهشون سلام کردی؟ مودب باش و پاهاتم دراز نکن. با دوستت سهون خیلی شیطنتت نکنید و شبم زود بخوابید ". لوهان بیست و اندی سال داشت ولی پدرش طوری باهاش حرف میزد که انگار کودکستانیه!

بعد از این اطلاع رسانی و گذروندن پروسه ی مباحث دینی بین دو پدر و فالگیری خانم اوه از پشت تلفن برای مادرِ لوهان؛ سهون بالاخره تونست اون رو به اتاقش ببره.

در کرم رنگ رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول لوهان داخل بره. با دیدن اتاقِ سهون رسما فکش خورد زمین! اون پسر .... کلکسیونر تمام پونی کوچولو ها بود!

جیغ خفه ای کشید و به سهونِ شرمگین که مدام زمزمه میکرد " مامان باید اینارو جمع میکردی" گفت:

_سهون! تو همشون رو داری! وای خدای من! منم عاشقِ پونی هام و همه ی فیگور هارو جز استارلایت و فلاترشای و سلستیا و لونا رو دارم.

همونطور که با ذوق داشت توضیح میداد سمت قفسه های سهون رفت و دوباره جیغ خفه ای کشید. سهون حتی میمردم باورش نمیشد لوهان هم مثلِ خودش عاشق کارتون پونی کوچولوعه و کلکسیونر فیگور‌هاش! به مادرش گفته بود اونارو جمع کنه تا مبادا لوهان ببینه و پوزخند بزنه اما لوهان خوشش اومد ... واقعا که مامانا ی چیزی میدونن!

پشت سر لوهان ایستاد و با لبخند به ذوق کردناش نگاه کرد. لو چرخید سمتش و پرسید:

_میتونم دست بزنم؟

مگه میتونست به اون چشم های لعنتی براق که کلی اشتیاق و خوشحالی دارن نه بگه؟!

_البته که میتونی! بذار ی چیز دیگم بهت نشون بدم.

سمت کمدش رفت و ی جعبه آورد بیرون‌. لو فیگور پینکی پای رو توی دستاش گرفت و کنارش روی تخت نشست. سهون در حعبه رو باز کرد و کلکسیون کمیک های پونی کوچولوش رو بهش نشون داد. لوهان از جا پرید و با دهن باز و چشم های گشاد شده بهش نگاه کرد. سهون، کراش عزیزش رسما علایق یکسان با لوهان داشت!

❄ Snowy People ❄ [complete]Where stories live. Discover now