۲۰. قرار های هنوز درخواست داده نشده

56 26 12
                                    

بکهیون تیر خورده بود. نزدیکِ قفسه ی سینش، چانیول فکر میکرد اگه الان تو اتاق عمل بودن مجبور میشد طحال و احتمالا بخشی از معده  بکهیون رو به دلیل آسیب زیاد برداره. حتی فکرشم باعث میشد بیشتر از قبل گریه کنه. بکهیون با دستای خونیش اسلحشو گذاشت تو دستای چانیول و قبل از اینکه از هوش بره با آخرین نفسی که براش باقی موند زمزمه کرد:

_برو و بکشش. گریه کردنی خیلی زشت میشی گریه نکن!

لبخند تلخی رو لب های چانیول نشست. همون بکهیونِ همیشگی با تیکه های همیشگیش. پس وقتی میگفتن ادم برای کسایی که دوست داره هر کاری میکنه راست میگفتن. چانیول بعد از اینکه بکهیون رو گوشه ی دیوار کشید و زخمشو با پارچه ی شلوارِ بکهیون بست نیم خیز سمت کیونگسو رفت.

کیونگسو برای اولین بار تو زندگیش واقعا مضطرب بود! در واقع همه ی حاضرین مضطرب بودن. اون بکهیون بود نه هرکس دیگه‌ای! اونقدری به اسیب ندیدنش فکر کرده بودن که حالا وقتی واقعا اسیب دید همشون اشفته شدن. درست همون چیزی که هیچوقت فکر نمیکردن به حقیقت بپیونده واقعی شده بود.

درسته چانیول از بازوش زخمی شد ولی تونست پدر بکهیونو بزنه، درست از همونجایی که بکهیون‌هم تیر خورد.

چانیول اشکاشو پاک کرد و سعی کرد به اتفاقی که افتاده فکر نکنه. اون مجبور بود بیرون از بخشِ جراحی وایسته چون بکهیون نزدیکِ شماره یکش بود و اون حق نداشت وارد عمل بشه. وقتی یاد نسبتش با بکهیون میوفتاد دوباره اشکاش سرازیر میشدن. نمیخواست از دستش بده.

کیونگسو با یک سینی قهوه برگشت. هیچکس حوصله ی خواب نداشت و قهوه، میتونست سرحالشون بیاره و همشون رو تا اتمام عمل بکهیون بیدار نگهشون داره.

چانیول نگاهی به سوهی و ایرا انداخت. آیرا سرشو روی پاهای سوهی گذاشته و غرق خواب بود. چانیول یاد روزی افتاد که بکهیون روی کاناپه خوابیده بود. لبخند محوی زد. صبحِ اولین دیدارشون با بکهیون، هرگز فکر نمیکرد باهاش ازدواج میکنه صاحب بچه میشه و بعد میفهمه جد اباد همسرش خلافکارن! هرکی بود به ذهنش نمیرسید. چانیول با بکهیون خیلی چیزا رو کشف کرد و شناخت. احساساتی که هیچوقت ازشون خبردار نبود. با بکهیون تمام چارچوباشو شکست و پاشو فراتر از لیمیت هاش گذاشت! چانیولی که هرکاری میکرد ثانیه به ثانیه اشو به خانوادش گزارش میداد و هرگز زیر حرفشون نمیزد، الان بیخبر ازدواج کرده بود، بچه داشت، با اسلحه پدرشوهرشو زده بود و درحال حاضر با ی اکیپ خلافکار تو بیمارستان منتظر بود تا بکهیونیش از عمل بیاد بیرون! بچه هارم دست پدر و مادر سوهی سپرده بود. هرطوری فکر میکرد چیزی جز تقدیر نمیتونست از اتفاقات اخیر برداشت کنه. اینکه تو ی روز طوفانی بکهیونو سوار ماشینش کرد و دختری که وصیت کرد بچه هاش به اون دو نفر داده بشه. همه و همه به قدری سریع بودن که انگار از قبل محاسبه شده بودن. همون قضیه‌ی سرنوشت و تقدیر!

سرشو به دیوار سرد پشتش تکیه داد. کیونگسو کنارش نشست. لیوانو گذاشت دستش و خودشم سرشو به دیوار تکیه داد. فکر میکرد باید به چانیول ی چیزایی بگه، چیزایی که شاید حالشو بهتر بکنه:

_چانیول، من اصلا تورو نمیشناسم ولی بکهیون با تو ازدواج کرده پس مطمئنا پسر خوبی هستی. میدونی، اون چیزیش نمیشه. اون بکهیونه! اون ی اسطورست و هیچکس مثل اون نمیشه. فقط خواستم مطمئن باشی که حالش خوب میشه.

لبخند کوچکی روی لب های چانیول شکل گرفت. خوش به حال بکهیون که همچین دوستای خفنی داشت! و خوش به حالِ خودش، که بکهیونیشو داشت.

ثانیه ها دقیقه شدند و دقایق ساعت، چانیول خودش خبر داشت چه عمل سختیه. خارج کردن گلوله از بدن خیلی سخت تر از چیزایی بود که تو فیلما نشون داده میشد. چانیول نمیدونست دقیقا کجا تیر خورده ولی حدس میزد ی جایی طرفای طحال و معده ی بکهیون باشه. میترسید خونریزی زیادش شرایطو سخت تر بکنه و اتفاقی که اصلا دوست نداشت حتی بهش فکر بکنه سر برسه. دوست نداشت به این فکر های چرت و پرت و منفی فکر کنه! ولی مغزش سناریوهایی میساخت که پایانش خوش نبود و برای قلب چانیول بدبختی و فلاکت به ثمر داشت.

کیونگسو به قدری خسته بود که همونجا لیوان به دست خوابید. آیرا روی پاهای سوهی خر و پف های ارومی میکرد و سر سوهی پایین بود، احتمالا اونم خوابش برده. چانیول آروم از جاش بلند شد و از پرستار بخش چندتا پتو خواست. روی کیونگسو و آیرا پتو انداخت. و یکی از پتوهارم به ارامی روی شونه های سوهی انداخت. خودشم با نشون دادن کارت پزشکیش - که موقع خروج به پذیرش برگردونده میشد- داخل بخش جراجی رفت. یاد وقتی افتاد که دخترِ بیچاره رو عمل میکردن و اون و بکهیون بیرون منتظر بودن. وقتی که با چشمای اشکیش میگفت من زشتم انکارش نکن؛ دروغ چرا! چهره ی بکهیون عجیب و خاص بود. چانیول تمام سعیشو میکرد ولی نمیتونست بهش زل نزنه! و همینطور نمیتونست زیباییشو تحسین نکنه! درسته یکم بیش از حد چهره ی بکهیونیش غیرعادی بود ولی به همون اندازه قشنگ و دوست داشتنی بود. بارها وقتی داشتن شام میخوردن به انعکاس نور لامپ تو چشماش خیره موند. خارق العاده بودن! یا وقتایی که میخندید و چشماش هلالی میشدن! نمیشد زیباییشو با کلمات توصیف کرد و از همه مهم تر قلبش بود. جایی که چانیول دوست داشت شهروندش بشه و تا ابد اونجا زندگی کنه! تبسمی کرد. نمیشه گفت عشق ولی اون بکهیونو از صمیم قلب و با تمام احساسات پاکش دوست داشت. خیلی شکست عشقی خورده بود ولی هرگز دست از عاشق شدن بر نداشته بود.درسته انسان منطقی بود، ولی اون دوست داشت عاشقِ بی منطقی های بکهیون باشه و اجازه بده زندگیش درهم برهم بشه!

شاید وقتش رسیده باشه. به محض بیرون اومدن بکهیون از اتاق عمل تمام احساساتشو باهاش در میان میگذاشت. دیگه نمیخواست شبا با فکر کردن به اینکه چقدر تو روز عروسیشون بکهیون خوشگل شده بود پنهانی ذوق کنه و لبخندای گنده بزنه! میخواست پیشِ خودِ بکهیون از وجودش ذوق کنه و دوستش داشته باشه، و البته که برای ی خواستگاری درست حسابی از همین الان برنامه ریخته بود!!

❄ Snowy People ❄ [complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora