۱۴. برف: بهترین راه فرار!

71 29 39
                                    

بکهیون با عصبانیت نفس های تند میکشید و به پدرش خیره بود. نگاهم بین اون و پدرش مدام در حال چرخش بود و بچه هارو-که توی آغوش بودن- بیشتر به خودم فشار میدادم. من اصلا بلد نبودم مبارزه کنم پس وقتی ده نفر همزمان وارد خونه شدن ی گوشه کز کردم و وسایل بچه هارو برای فرار برداشتم اما خیلی دیر کردم. بکهیون چندتایشون رو پخش زمین کرد اما وقتی که یکی از اون آدم‌های سیاه پوش اسلحشو گذاشت پشت سرم و منو به پذیرایی برد نتونست کاری انجام بده. فقط با نفرت به مردی که حدس میزدم پدرش باشه نگاه میکرد.


آقای بیون با خنده  کثیفی اومد جلو و بهم گفت:

_پس تو همون چانیولی! ببینید آقای چانیول، من آدم‌کش نیستم و خصوصا با بچه ها کاری ندارم. درسته که پسرِ عزیزم خیلی احمقه و نمیخواد جای منو در آینده بگیره ولی ذره ای برام مهم نیست.

با سر به یکی از افرادش اشاره کرد. یک سامسونت بزرگ مشکی رنگ که پر بود از دلار‌های تا نخورده که باهاش میشد کاخ باکینگاهمم خرید!¹

_صد میلیون دلار، به علاوه ی زندگی خودت و بچه‌هات. فقط باید از پسرم دور بشی و راضیش کنی لنز بذاره و برام چند نفرو بکشه. میخوام جامو بدم بهش.

بکهیون با اضطراب بهم نگاه میکرد. میتونستم دونه های عرقی که روی پیشونی و پشت لبش نشسته بود رو ببینم. تو این یک ماه، حتی یکبار هم ندیده بودم عاجز به نظر برسه! اون همیشه باحال و خونسرد بود. درسته گاهی خیلی داد و بیداد میکرد و خیلی احمق بازی درمیاورد ولی تو کل زندگیم تنها کسی بود که از نظر شخصیت واقعا براش احترام میذاشتم. تو شرایط سخت درست تصمیم میگرفت، کلی چیز میز درباره ی کامیپوتر حالیش میشد، تا قبل از هیجده سالگیش که بتونه از خونشون بره کار با انواع اسلحه و کتک‌کاری به نحو احسنت رو بلد  بود! من ی شوهر خیلی باحال با لبخند های جذاب، قلبی نرم و چشم‌هایی خیره کننده داشتم. نمیدونم چرا ریسک کردم ولی همونطور که نگاهم روی بکهیون قفل بود گفتم:

_من پولتونو نمیخوام بهتره ولمون کنید.

خیلی جمله  خفنی نبود. حداقل نه از اون جمله های خفن و باحالی که تو فیلمای اکشن میگن. خیلی ساده و ی جورایی زیادی ساده بود ... به هرحال من تو این کارا خیلی تازه وارد بودم!

اینکه بکهیون همچین گذشته ی تاریک و ترسناکی داشته باشه وحشت زدم میکرد ولی ی جورایی برام روشن میکرد که چرا انقدر از خانوادش متنفره. چرا پدرش نمیخوادش و اینکه خانوادش خرافه پسند نیستن فقط کارهاشون رو پشت خرافات و دروغ هاشون پنهان میکن! کل خاندانشون ی باند به چه عظمت بود!

آقای بیون پوزخندی زد و با سر به افرادش اشاره کرد. بوی کلروفلوم² توی بینیم پیچید. سعی کردم نفس نکشم چون ماده‌ای خواب آور بود که بعد از تنفسش به ی خواب سی تا چهل و پنج دقیقه ای فرو میرفتی. اینو تو کتاب هامون خونده بودیم و تو ازمایشگاه دانشگاه بارها به خاطرش بچه ها بیهوش شده بودن! سعی کردم وانمود کنم که واقعا دارم بیهوش میشم پس اولش الکی تقلا کردم و بعد از گذر چند دقیقه تو ذهنم به آرامی چشمامو بستم و خودمو به موش مردگی زدم. نمیدونستم بکهیون واقعا بیهوش شده یا خودشو زده به بیهوشی چون چند دقیقه بعد از زیر بغلام گرفتن و فهمیدم از خونه خارج میشیم و دیگه نتونستم حرفی بزنم و یا از لای چشمم نگاهش بکنم. صدای آپریل تو گوشم پیچید که با زبون نداشتش سعی میکرد دو کلمه حرف بزنه و میایی که هیچوقت حوصله نداشت و نق میزد. تو این یک ماه اخلاق و رفتارشون تا حدودی دستم اومده بود.آپریل یا ساکت بود یاهم فقط شیر میخورد و گاهی دوتا صدای خندان از خودش درمیاورد در حالی‌که میا طوری جیغ میکشید که چهار ستون خونه بلرزه! برای همین وزنش ۵۱۲ گرم کمتر از اپریل بود. همیشه گریه میکرد و همونیم که میخورد میسوزوند.

❄ Snowy People ❄ [complete]Where stories live. Discover now