وقتی که لوهان به چانیول زنگ زد، چانیول مجبور شد دروغ سرهم کنه! یکی از کارایی که تو کل عمرش ازش اجتناب میکرد. بهش گفت بکهیون موقع بیرون رفتن از پله ها سر خورده ولی مشکل جدی نیست و الان تو بخش بستریه، و بعد مطمئن شد که لوهان اصلا و به هیچ وجه پاشو تو بیمارستان نمیذاره! اگه میومد و میدید بکهیون تو بخش خوابیده ولی تو تمام بدنش کوفتگی و جای زخم هست ... بعید میدونست زنده بمونه! احتمالا سکته میکرد!
لوهان اما دلهره ی عجیبی داشت. انگار میدونست همه چیز این نیست اما مجبور بود به چانیول اعتماد کنه و به فکر اینکه مشکلی پیش نیومده اکتفا کنه. هرچند خودش و سهون میدونستن دلش چقدر شور میزنه.
روی تخت نشسته بود و به تابلویی که سهون براش درست کرده بود نگاه میکرد. نمیدونست سهون استعداد نقاشیم داره! با آبرنگ لوهانی رو کشیده بود که داشت میخندید و این برای قلبِ عاشقش زیادی خوب بود. تنها چیزی که باعث میشد حواسش از دلهره هاش پرت بشه همین نقاشی بود. از وقتی که اینو دید انگار که بهشت رو دیده باشه هیجان زده و خوشحال بود. اگه فکرای بد به ذهنش هجوم میاوردن یک نگاه به این تابلو و تصور قلمو توی دستای سهون کافی بود تا دوباره لبخند بزنه. وقتایی که دلتنگ خانوادش میشد یا سردرگم بود که بهشون بگه عاشق سهونه یا نه این تابلو رو نگاه میکرد و اروم میگرفت. ی نقاشی کوچیک که طولش از مچ دست تا ساعدش بود با اینحال قد یک دنیا واسش ارزش داشت.
سهون با یک لیوان شربت دست سازِ مادرش برگشت اتاق. دیدن لوهان اونم وقتی که به نقاشیش لبخند میزنه خیلی دلنشین بود! و صد البته خوشحال کننده!
_بیا یکم ازش بخور و مطمئن باش بکهیون چیزیش نشده.
لوهان ی قلپ بزرگ از شربت رو نوشید اولش نمیخواست بنوشه ولی همینکه مزه کرد دلش میخواست از شدت خوشمزگیش گریه کنه!
سهون بعد از اینکه شربت رو به دست لوهان داد، کنارش روی تخت نشست. با دست موهاش رو بهم ریخت و به حرص خوردنای لوهان نگاه کرد. هنوزم باورش نمیشد الان باهمدیگه قرار میذارن و لوهان و سهون ی جورایی زوج محسوب میشن. خیلی رویایی و زیبا بود. میترسید واقعا خواب بشه و روزی ازش بیدار بشه، پس اگه خواب بود کاش همینجا، همین نقطه، در حالی که انگشتاش لای موهای نرم لوهان حرکت میکردن و به شربت خوردنش خیره بود میمرد. بهترین زمان برای مردن همین الانه! دیگه کِی میتونست انقدر از ته دل خوشحال باشه و لبخندای واقعی بزنه؟ احتمالا فقط تو لحظاتی که لوهان پیششه و میترسید لوهان ی خواب باشه.
مدتی بود که لوهان دلهره عجیبی داشت. اصلا نمیخواست بهش فکر کنه میترسید دلهره اش آینده ای بد باشه. تازه یادش اومد که خانوادش حتی اگه به وضوح نشون ندن از همون اول با گی بودنش مخالف بودن. میدونست از همون اول از اینکه پسرشون گرایش متفاوتی داره ناراضین و حتی نمیخوان بهش فکر کنن! لوهان میخواست با سهون ازدواج کنه چه حالا چه بعدا! بالاخره عاشق هم بودن و الان که باهم قرار میذاشتن احتمالا طولیم نمیکشید که تصمیم به شریک زندگی هم شدن بگیرن، و با غول مرحله ی آخر روبه رو بشن! راضی کردن خانواده ی لوهان.
YOU ARE READING
❄ Snowy People ❄ [complete]
Science Fictionبرف برای هرکس یک طعمِ خاصی داره...! برای بعضیا طعم شکلات داغ و شالگردن گوزنی ؛ برای یک عده طعم عشق و نفرت! این به عهده ی شماست که سه ماه پر برفِ زمستون رو چه طعمی بگذرونید. بعد از اینکه در کره ی زمین یخبندان دوساله شروع شد، لوهان تو خونه ی کراشش گیر...