_یکبار دیگه، از اول، بدون جا انداختن چیزی، بهم بگو دقیقا چه اتفاقی داره میوفته و قراره بیوفته.
سعی کردم به اندازه ی کافی جدی به نظر برسم تا بکهیون مثل آدم برام توضیح بده که چیشد که اینشد؟! درحال گرفتن آروغ آپریل حرفاشو شروع کرد و لحظه به لحظه من یدونه شاخ دراوردم! :
_نمیدونم با این حجم از احمق بودنت چطوری میخوای دکتر بشی! خانواده ی من نسل به نسل تو کار قاچاق بودن. البته نه اونطوری که بگیم ی باندن، درواقع تمام بیونهایی که روی کره ی زمین در حال زندگی کردن هستند و از این موضوع باخبرن، ۹۰ درصدشون تو اینکارن. یکی از دلایل اصلی که من از خانوادم متنفرم همینه. درواقع اونا زیاد نگران جامعه نیستن هرچند خیلی خرافه پرستن! اونا نگران اینن که من تو جامعه ی خلاف با این حجم از زیبایی و چشم های تابه تا چقدر بد نماینده ی بیون ها میشم!
آپریل رو سر جاش خوابوند و قطره ی آهنش رو برداشت:
_ببین یول یولی، تو از ی خانواده ی نرمال میای و قطعا آینده ی شغلی خاندانتو به خطر نمیندازی اما من میندازم! نه تنها به خاطر قیافم بلکه به خاطر اینکه همیشه ساز مخالف بودم ی جورایی میترسن لوشون بدم. من مدارکی رو دارم که میتونه کل فامیلامو به باد بده. برای همینه میگم پدرم کصخله! و مطمئنا اونقدریم کصخل هست که بخواد دستور حمله بده. شاید اگه قبلا تنها بودم این مشکلی نداشت ولی حالا-
همونطور که با دقت پوشک آپریل رو باز میکرد و طوری صحبت میکرد که انگار ی موضوع کاملا ساده و بی اهمیته مکث کرد. نگاهی بهم انداخت. انگار که میخواست مطمئن بشه بعد ادامه داد:
_داشتم میگفتم. حالا من شمارو دارم. حالا تو زیاد مهم نیستی ولی بچه ها هستن! برای همین باید فرار کنیم. نه ی کشور دیگه، چون هیچ هواپیمایی نیست اما ی جایی که به فکر هیچکس نمیرسه. پدرم واقعا احمقه! هرچند امیدوارم با خودش طرف باشم نه بقیه اقوامم، اونا باهوش و زیرکن و من ی چیزیو خوب راجع بهشون میدونم. اگه سعی کنی اذیتشون کنی اذیتت میکنن و مطمئن باش ی اذیت دبیرستانی نیست.
لحظه ای سکوت کرد. با دقت داشت شلوار آپریل رو میپوشوند. با اینحال که نزدیک سه بار این حرفارو ازش شنیده بودم ولی نمیتونستم باور کنم.البته ی جورایی این همه چیزو توضیح میداد. دلیل نفرت خانوادگیشون، اینکه چرا پدرش انقدر مخالفت کرد و اینکه چرا بکهیون از همشون دوره. اما ی چیزیو نمیفهمیدم. چرا بکهیون فقط مدارکشو تحویلشون نمیداد و از دستشون خلاص نمیشد؟! سوالمو به زبونم آوردم. طوری نگاهم میکرد که انگار خیلی احمقم! با تمسخر گفت:
_دوست ندارم زیاد به روت بیارم چون احتمالا خودتم ناراحت میشی ولی تو واقعا احمقی! از پدرمم بیشتر ... نه البته هیچکس به اندازه ی اون احمق نیست ... پس تو احمق شماره ی دویی! خواهش میکنم یکم از عقلت استفاده کن! دکوری نیستش. اگه من همه ی مدارکمو رو کنم دیگه هیچی ندارم که باهاش خطرناک به نظر برسم و اونارو از خودم دور کنم.
YOU ARE READING
❄ Snowy People ❄ [complete]
Science Fictionبرف برای هرکس یک طعمِ خاصی داره...! برای بعضیا طعم شکلات داغ و شالگردن گوزنی ؛ برای یک عده طعم عشق و نفرت! این به عهده ی شماست که سه ماه پر برفِ زمستون رو چه طعمی بگذرونید. بعد از اینکه در کره ی زمین یخبندان دوساله شروع شد، لوهان تو خونه ی کراشش گیر...