۱۲. چند کلیشه ی اتفاقی

76 37 55
                                    

بکهیون با یک انتشارات برای ترجمه قرارداد بست. بعد از اینکه به خونشون رسیدن قبل از هرکاری یک راست رفت سمت کامیپوترش و از دانشگاه انصراف داد. حالا میدونست چی میخواد و قطعا یادگیری کاشت گیاهان زیر دریا جزئی از کارهای مورد علاقش نبود!

چانیول شرایط متفاوتی داشت. اون ی پزشک بود. ی انترنِ  بیست و شش ساله بود که بعد از دوسال میتونست دوره ی رزیدنتیش رو شروع کنه. جز کلاس‌های تئوریش که به صورت انلاین بودن تمام کلاس‌هاش عملی بود و این یعنی ی مشکل بزرگ!

بیمارستان هرکدوم از پزشک هارو به مدت یک هفته نگه میداشت، بعد میفرستاد خونه و بعد از یک هفته دوباره مجبور میکرد برگردن بیمارستان؛ ظاهرا چانیول هم مستثنی نبود. بکهیون هم به دلیل ناشناخته ای حسادت میکرد چون دیوارای بیمارستان بیشتر از اون با چانیولیش وقت میگذروندن و این روی مخش راه میرفت!

همه چیز تاحدودی درست بود و در یک هفته ی اخیر هیچ اتفاقی نیفتاد، تا اینکه صلاحیت چانیول و بکهیون تایید شد و بچه ها به زندگیشون وارد شدن.

مامورین سازمان با خودشون سیسمونی و تمام وسایل مورد نظر برای بزرگ کردن یک جفت دوقلو رو اورده بودند تا خونه از هرجهت براشون امن و امان باشه. بعد از مرتب کردن اتاق لوهان، به خاطر اینکه گرم ترین نقطه ی خونه بود و برعکس اتاق بکهیون پنجره و تراس نداشت، تخت و گهواره رو چیدن و بچه های غرق خواب رو به ارامی سر جاشون قرار دادن. به غیر از این‌ها چند جلد کتاب هم بهشون دادن که موقع بچه داری حسابی به دردشون میخورد! یکی از مامورین اونارو تو سایتی ثبت نام کرد.به گفته ی خودش اونجا کلی ویدئو بود که میتونست بهشون کمک کنه، همچنین مشاور و حتی دکتر هم داشت که میشد به صورت انلاین مشاوره گرفت.

بعد از اینکه مامور ها تاکید کردن که به هیچ وجه نباید از خونه خارج بشن مخصوصا دوقلو ها، از خونه خارج شدند.

بکهیون هنوزم باورش نمیشد. با ناباوری و هیجان خودشو پرت کرد بغل چانیول و محکم فشارش داد:

_باورم نمیشه چانیول! این اولین باره که احساس میکنم زندگی قشنگ شده!

چانیول هم متقابلا بغلش کرد و عطر موهاشو به سینه فرستاد. نفس عمیق تری کشید. نمیخواست از آغوشش جدا بشه، میخواست انقدر بغلش بمونه که با بکهیون یکی بشه. میخواست به جای بکهیون و چانیول، یک نفر باشن.

دقایقی که تو آغوش چانیول میگذشت مثل یک آبنبات، خوش‌طعم و لذید بود. شیرین و خوشرنگ! دلش میخواست گرماشو تا آخر زندگیش داشته باشه، واقعا میخواست.

بالاخره هردو رضایت دادن و از همدیگه جدا شدند. چانیول به بهانه ی شام رفت اشپزخونه و بکهیون گفت میره به لیا و اپریل سر بزنه!

چون مطمئن بودن سر اسم دعواشون میشه، قبل از اومدنشون اسماشونو انتخاب کرده بودن. چانیول اسم قل بزرگ تر رو لیا و بکهیون قل کوچیکتر رو آپریل انتخاب کرده بود. اهمیتی نداشت اگه اسما ذره ای بهم شباهت نداشتن و حتی معناشونم به همدیگه نمیخورد. اونا دوسشون داشتن و مهم این بود پدر و مادر خوشش بیاد!

❄ Snowy People ❄ [complete]Where stories live. Discover now