Cole
تی:آممم،بریم پایین؟
اما:نههه...از چند تا درخت متحرک شروع شد و با موجودات بال دار و کوتوله ها ادامه پیدا کرد...نمیفهمید؟!
به بینی کوچولوی بامزش که وقتی حرف میزد تکون تکون میخورد خیره شدم ، زیاد از حد کیوت نیست؟
لبخند ملیحی روی لبام جا خوش کرد که با پایین انداختن سرم قایمش کردم.اما:اینا یه نشونن که...موجود بعدی قطعا یه غوله!
من: اما عزیزم آخه یه غول؟!
دقیقاً از چه آلگوریتمی به غول رسیدی؟هری:من یه شاهزاده میشناسم که بهت قول میدم هرجور شده با اسب سفیدش نجاتت بده ، حله؟!
زیر لب گفتم: بالاخره که تنها میشیم آقای استایلز...
و با خنده مشتی به شونش زدم.تی:هی بیاین دیگه ، یه ذره شجاعت به جایی بر نمیخوره ها...
اما کمی غر غر کرد و چهار نفری به سمت پله های مارپیچ و مرموزی که انسان رو توی ژرفای خودش غرق میکرد ، راه افتادیم.
پله ها از جنس مرمر سفید بودند و نرده هاش از طلا که با حکاکی های خاصی ، انگار قصد فاش کردن داستانی رو داشت.
گه گاهی دستم رو روشون میکشیدم و نگاه گذرایی بهشون می کردم ولی از فهمش عاجز بودم.روی هر پله هم یه الماس یا یه همین چیزی قرار داشت که با رنگ های مختلفی ، نور زیبایی رو روی پاهامون انعکاس می کرد.
واقعا باید بگم که طراحی این قصر فوقالعاده بود!
هری:من که از دسته پله ها سر می خورم...کسی نمیاد؟
تیلور:چی؟!
قبل از این که جوابی بگیره عین یه ستاره دنباله دار از دیدمون گم شد.
من:هی...هی هری اینجا که خونه مامان بزرگت نیست و تو هم هری کوچولوی پنج ساله نیستی که هر غلطی که بخوای بکنی!
هری:یوووووهاااااااا...
اما:او خدای من! میدونم اون بالاخره خودش رو به کشتن میده...بدوید باید بهش برسیم.
تیلور: خدایا به من صبر بده...حداقل آخر پله ها منتظرمون بمون هری...
وای خدا انگار اون پله ها جادویی بودن و به ازای هر پله ای که رد میکردیم ، یکی از آخر بهشون اضافه میشد و یه روند نا متناهی داشت!
هممون به نفس نفس افتاده بودیم که بالاخره انتهای پله ها نمایان شد.
اما:من دیگه نا ندارم...
تیلور:دارم توهم میزنم یا اون آخرین پله ست؟
من:نه تی خوشبختانه هنوز توهمی نشدی.
تیلور:ها ها ها...بامزه!
مثل یه خرگوش ناناز ، مظلومانه نگاش کردم.
زد زیر خنده.
تیلور:باشه دیگه خودت رو لوس نکن کیوت احمق.خندیدم و سرمو تکون دادم.
من: فقط یه پیچ مونده بچه ها.پیچ رو سریع رد کردیم و با خستگی آخرین پله رو هم پشت سر گذاشتیم.
تیلور: هری کجاست...قرار بود آخر پله ها منتظرمون بمونه...او خدای من نکنه بلایی سرش اومده باشه...
اما:من دربارهٔ غولا بهتون اخطار داده بودم!
توی گوشش زمزمه کردم.
من:اما الآن وقت این حرفا نیست داری اوضاع رو بد تر میکنی.تیلور عاجز یه بار دیگه به اطراف نگاه کرد و با قیافه ی آویزونش پاش رو محکم به زمین کوبید.
تیلور:او خدای من حق با اما بود...اون...اون انگار دود شده رفته هوا...نمیتونم حتی بلاهایی که میتونه سرش اومده باشه رو تصور کنم...
من:تی نترس اون قوی ترین کسیه که تا حالا دیدم و ما هم پیداش می کنیم هیچ اتفاقی نمیوفته.
یعنی هری الان کجاس؟!
تنهاس؟!
زندانیه؟!
گیر افتاده؟!
باید پیداش کنم.
حتی اگه لازم باشه جونمم به پاش میدم.پارت جدید ♡~♡
ووت و کامنت یادتون نره کیوتا💖
لاو یووwriters:
@myshinystar✨
@myshinymoon🌙
YOU ARE READING
sprit of revenge🥀
Fantasyچهارتا نوجوون که وارد یه دنیای دیگه میشن و هر کدوم هویت های جدیدی پیدا می کنند. اونا باید دنیا رو از دست یه شیطان نجات بدن، اما چطور و چرا؟ در این بین باید با موجودات مختلف دست و پنجه نرم کنند. مطئمنم خوشت میاد پس زود باش شروعش کن! ❦︎♡︎❦︎♡︎❦︎♡︎❦︎♡...