part 11

23 4 0
                                    

Cole

تی:آممم،بریم پایین؟

اما:نههه...از چند تا درخت متحرک شروع شد و با موجودات بال دار و کوتوله ها ادامه پیدا کرد...نمی‌فهمید؟!

به بینی کوچولوی بامزش که وقتی حرف میزد تکون تکون می‌خورد خیره شدم ، زیاد از حد کیوت نیست؟
لبخند ملیحی روی لبام جا خوش کرد که با پایین انداختن سرم قایمش کردم.

اما:اینا یه نشونن که...موجود بعدی قطعا یه غوله!

من: اما عزیزم آخه یه غول؟!
دقیقاً از چه آلگوریتمی به غول رسیدی؟

هری:من یه شاهزاده میشناسم که بهت قول میدم هرجور شده با اسب سفیدش نجاتت بده ، حله؟!

زیر لب گفتم: بالاخره که تنها میشیم آقای استایلز...
و با خنده مشتی به شونش زدم.

تی:هی بیاین دیگه ، یه ذره شجاعت به جایی بر نمیخوره ها...

اما کمی غر غر کرد و چهار نفری به سمت پله های مارپیچ و مرموزی که انسان رو توی ژرفای خودش غرق میکرد ، راه افتادیم.

پله ها از جنس مرمر سفید بودند و نرده هاش از طلا که با حکاکی های خاصی ، انگار قصد فاش کردن داستانی رو داشت.
گه گاهی دستم رو روشون می‌کشیدم و نگاه گذرایی بهشون می کردم ولی از فهمش عاجز بودم.

روی هر پله هم یه الماس یا یه همین چیزی قرار داشت که با رنگ های مختلفی ، نور زیبایی رو روی پاهامون انعکاس می کرد.

واقعا باید بگم که طراحی این قصر فوق‌العاده بود!

هری:من که از دسته پله ها سر می خورم...کسی نمیاد؟

تیلور:چی؟!

قبل از این که جوابی بگیره  عین یه ستاره دنباله دار از دیدمون گم شد.

من:هی...هی هری اینجا که خونه مامان بزرگت نیست و تو هم هری کوچولوی پنج ساله نیستی که هر غلطی که بخوای بکنی!

هری:یوووووهاااااااا...

اما:او خدای من! می‌دونم اون بالاخره خودش رو به کشتن میده...بدوید باید بهش برسیم.

تیلور: خدایا به من صبر بده...حداقل آخر پله ها منتظرمون بمون هری...

وای خدا انگار اون پله ها جادویی بودن و به ازای هر پله ای که رد می‌کردیم ، یکی از آخر بهشون اضافه می‌شد و یه روند نا متناهی داشت!

هممون به نفس نفس افتاده بودیم که بالاخره انتهای پله ها نمایان شد.

اما:من دیگه نا ندارم...

تیلور:دارم توهم میزنم یا اون آخرین پله ست؟

من:نه تی خوشبختانه هنوز توهمی نشدی.

تیلور:ها ها ها...بامزه!

مثل یه خرگوش ناناز ، مظلومانه نگاش کردم.

زد زیر خنده.
تیلور:باشه دیگه خودت رو لوس نکن کیوت احمق.

خندیدم و سرمو تکون دادم.
من: فقط یه پیچ مونده بچه ها.

پیچ رو سریع رد کردیم و با خستگی آخرین پله رو هم پشت سر گذاشتیم.

تیلور: هری کجاست...قرار بود آخر پله ها منتظرمون بمونه...او خدای من نکنه بلایی سرش اومده باشه...

اما:من دربارهٔ غولا بهتون اخطار داده بودم!

توی گوشش زمزمه کردم.
من:اما الآن وقت این حرفا نیست داری اوضاع رو بد تر میکنی.

تیلور عاجز یه بار دیگه به اطراف نگاه کرد و با قیافه ی آویزونش پاش رو محکم به زمین کوبید.

تیلور:او خدای من حق با اما بود...اون...اون انگار دود شده رفته هوا...نمیتونم حتی بلاهایی که میتونه سرش اومده باشه رو تصور کنم...

من:تی نترس اون قوی ترین کسیه که تا حالا دیدم و ما هم پیداش می کنیم هیچ اتفاقی نمیوفته.

یعنی هری الان کجاس؟!

تنهاس؟!

زندانیه؟!

گیر افتاده؟!

باید پیداش کنم.
حتی اگه لازم باشه جونمم به پاش میدم.

پارت جدید ♡~♡
ووت و کامنت یادتون نره کیوتا💖
لاو یوو

writers:
@myshinystar✨
@myshinymoon🌙

sprit of revenge🥀Where stories live. Discover now