part 15

28 5 4
                                    

Cole

دره اتاق هری رو به آرومی بستم و اون دوتا کبوتر عاشق رو تنها گذاشتم.

زیرلب نجوا کردم:آخیش، به خیر و خوشی تموم شد.

اما: مطمئنی؟

با شنیدن صداش جا خوردم و به عقب برگشتم.از کجا پیداش شد؟

من:هی چطوری صدام رو شنیدی؟

اما چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:مگه نمی دونستی گوشام تیزه، راستی هری خوبه؟

من:مگه میشه بد باشه وقتی پرستاری مثل تیلور داره؟

اما با شیطنت توی چشم هام نگاه کرد و گفت:توام پرستار می خوای؟

لبخند شیرینی زدم و گفتم:اره اسمش هم اما باشه لطفا.

با تعجب من و نگاه کرد و گونه هاش قرمز
شد.خدایا چرا وقتی خجالت می کشه انقدر کیوت می شه؟در حدی که دوست دارم قرمزی گونه هاش رو ببوسم.

صداش رو صاف کرد و گفت: خب من برم یه ذره این قصر رو ببینم.

صدای خندهٔ بلندم اطراف رو پر کرد.وقتایی هم که از خجالت نمی دونه چی کار کنه سعی می کنه بحث رو عوض کنه،مثل همین الان که حاضره حرفمون رو نصفه ول کنه و خطر گشتن توی قصر به این بزرگی رو به جون بخره.

بی هیچ حرفی به سمت سفر اکتشافیش توی قصر راه افتاد.امیدوارم اتفاق بدی براش نیوفته.

به دختر و پسری که داشتن بهم نزدیک می شدن نگاه کردم.پسره قد خیلی بلندی داشت با موها و چشم های قهوه ای.دختره چشم های سبز پر رنگ و موهای بلوند داشت.

پسره لبخند دوستانه ای به لب هاش نشوند و گفت:سلام من شان هستم و اینم بلا دوستمه.

بلا با چشم های براقی گفت:از آشناییت خوشبختم کول.

من:اوه خدایا، باورم نمیشه بالاخره یه انسان توی این دنیای عجیب دیدم؛ باعث افتخاره که با دو تا آدمیزاد آشنا بشم...هی شما اسم من رو از کجا می دونید؟

نگاه مشکوکی بینشون رد و بدل شد،با بد گمانی بهشون نگاه کردم.

بلا:خب،نمی خوام امیدت رو نابود کنم اما،ما آدم نیستیم.

با گیجی گفتم:پس چی هستین اون وقت؟نکنه آدم فضایین که می تونین تغییر شکل بدین؟

شان خندهٔ بلندی کرد و گفت:آدم فضایی رو از کجا آوردی پسر، نه آدم فضایی نیستیم،به زودی بهت می گیم که چی هستیم و در مورد خودت هم می فهمی.

چرا انقدر مشکوک حرف می زنن؟معنی حرف هاشون چیه؟ چی رو باید در مورد خودم بدونم؟ درگیر حرف هاشون بودم که صدایی از جا پروندم.

تیلور:چشمم روشن دو دقیقه نبودم داری میری تو اکیپ یکی دیگه؟

با ترس ساختگی گفتم:من؟ من غلط بکنم.اینا اومدن سروقتم به خدا.

sprit of revenge🥀Where stories live. Discover now