part 14

27 5 10
                                    

Taylor

باورم نمیشه دارم جنگ بین یه گرگینه
و شیطان رو میبینم.شیطان با اون صورت وهم آلودش گرگینه رو با عصاش زخمی کرد، اوه خدای بزرگ.
گرگینه رو زمین افتاد و شیطان بال هاش رو باز کرد و پرواز کرد.

با تعجب به نورهایی که از آسمون میومدن
نگاه کردم.همشون به سمتم اومدن و باد شدیدی وزید و منو به سمت آسمون برد.
جیغ بلندی کشیدم و سعی کردم تا به یه چیزی
چنگ بزنم تا نخورم زمین،اما دریغ از چیزی.

همونطور که معلق بین زمین و هوا بودم نورها
به سمتم اومدن و به بدنم برخورد کردند.
کمی به عقب پرت شدم.نور ها به بدنم نفوذ کردن حس خنکی در وجودم حس کردم.
احساس کردم چیزی آروم آروم داره روی کتف
هام رشد میکنه.

یواش یواش روی زمین نشستم.احساس عجیبی داشتم.چیزی روی کتفم سنگینی می‌کرد ، به پشت سرم نگاه کردم...
خدای من نه نه این امکان نداره، من بال داشتم
دو تا بال که روی زمین کشیده شده بود
به رنگ سفید و رگه های طلایی روش خودنمایی می کرد.با ترس یکیشون رو لمس کردم... تا به حال همچین حسی نداشتم. به نرمی ابریشم بود...و همینطور واقعی!

با تعجب به لباس هایی که تنم بودن خیره شدم.اونا هم طلایی بودن.لباس دکلته ای که
زیر نور خورشی می درخشید.پارچه ی منحصر
به فردی داشت. جوراب نازکی که تا زیر زانوم
بود و بعد کفش های پاشنه بلندی که پام بود پر
از اکلیل بود.

با ذوق دور خودم چرخیدم.وای خدایا این عالیه!

تو حال خودم بودم که ناله ی گرگینه بلند شد
با ترس بهش نگاه کردم.باید برم پیشش زخمیه ، اون از من محافظت کرد.

با ترس بهش نزدیک شدم.صدای نالش بالاتر
رفت.فوری به سمتش رفتم.دستش رو گذاشته
بود رو زخمش و به خودش میپیچید.

دستش رو برداشتم ، اوف خونریزیه شدیدی داشت دست خودم رو بدون فکری ، گذاشتم روش و با این کارم فریادش به آسمون رفت.
ناگهان روزنه نوره طلایی ای از زیر دستم ظاهر شد.
این...این دیگه چیه؟!
نگران شدم که نکنه اون شیطان عوضی یه عصای سمی رو تو شکمش کرده باشه!

اما وقتی که دستم رو برداشتم ، نور ناپدید شد.

زخم کاملا خوب شده بود و حتی یه اثرم ازش باقی نمونده بود.این چه معنی ای می تونه داشته باشه؟! یعنی من میتونم شفا بدم؟
لحظه‌ای برای حضم اتفاقات...یا بهتره بگم معجزات خشکیدم و بار دیگه مرورشون کردم.

نزدیک تر رفتم تا اون رو واضح تر ببینم که یکدفعه موهای پشمالوی گرگینه به زیر پوستش نفوذ کردند و با مرور زمان داشتن ناپدید می‌شدن.

کنجکاو شدم که کسی که منو نجات داده چه کسی بوده؟ به صورتش نگاه کردم که داشت کم کم موهاش از بین میرفت و حالت گرگیش داشت با سرعت نسبتاً کندی شکل آدمی‌زاد رو به خودش می‌گرفت .

چشمم به چشم های نیمه باز سبز آشناش افتاد...

خیلی خیلی آشنا بود انگار یه عمر می شناختمش ، چشم هاش یه حسه عجیبی به وجودم سرازیر می کرد.

اون پوزه و گوش های تیز خاکستری کاملاً از بین رفته و با کمال تعجب ترکیب صورت هری رو تشکیل داده بود! آمم...بعد همه این اتفاقات شکی در این توهم نبود ولی این کاملا واقعی به نظر می‌رسید.

نه نه خودشه خوده ناکسه هریه ، می دونستم اون چشم های سبز تیله ای فقط میتونه مال یه نفر باشه...اون چشما یه جورایی منحصر به فرد بودن و جذبه خاصی داشتن که به راحتی قابل شناسایی بودن.

صبر کن ببینم ولی هری اینجا چیکار می کنه ، اصلا اون از کی یه گرگینه ست؟!
با بیاد آوردن بال‌ها ، لباس‌ها و توانایی عجیبم در شفای زخم هری ، عرق سردی از پیشونیم سر خورد و باعث شد کلمات چند دقیقه قبلمو درسته قورت بدم.

به حال برگشتم. اون زخمی شد ، خدایا و به خاطره...به خاطر من!

اون رو در آغوش گرفتم عطر تنش رو استشمام کردم ، آرامش توصیف ناپذیری من رو در بر گرفت که نمیتوستم اون رو از خودم جداکنم.

ضربان تند قلبش رو توی رگاش حس می کردم ولی چرا چشم های جنگلیش رو باز نمیکنه؟ چرا به هوش نمیاد؟ چرا؟!

اما و کول سر از بوته های هزار تو در آوردن.

اما:تی...تو؟!

کول:تو یه فرشته ای؟!

من:فکر کنم...نمی دونم الآن هیچی نمی دونم. هری...هری!

اما:او خدای من هری چش شده؟

کول شتابزده و سریع به سمت منو هری اومد ، نبض رو گرفت.

کول:خدای من شکرت...قلبم اومد تو دهنم!

هری رو روی شونه هاش گذاشت.

اما:چی شده جریان چیه؟ هری چشه؟ اصلا تو چت شده؟

من:یکی داشت اذیتم میکرد که یه گرگینه اومد و منو نجات داد ولی  زخمی شد ، بعد مدتی کاشف به عمل اومد که گرگینه همون هریه و منم یه دفعه این شکلی شدمو زخمش رو ترمیم دادم...نمیدونم منم واقعا گیج شدم.

اما:اوه که اینطور...

کول:پس تو فرشته‌نجاته هری‌ای!

و هردو شون یه چشمک تحویلم دادن و نیشخند زنان رفتن.
البته که در و تخته خوب باهم جور میشن.

♡︎☽︎♡︎☽︎♡︎☽︎♡︎☽︎♡︎☽︎♡︎☽︎♡︎☽︎♡︎☽︎♡︎☽︎♡︎☽︎♡︎☽︎♡︎☽︎

روی تخت نشستم و دسته هری رو آهسته گرفتم ، به صورت جذابش نگاه کردم و تک تک اعضای بی‌نقصشو تحلیل کردم.

چشم هاش تکون بی‌جونی خورد و آروم باز شد. چند بار اسم من رو زمزمه کردو دست هاش تو دستم به لرزه افتاد.

وقتی وقتی قطار چشماش مسیرش رو به چشمای من پیدا کرد باصدایی ناله کنان گفت:
هری:تیلور...تو سالمی؟ بلایی که سرت نیومده؟دلم برای آرامش چشم هات خیلی تنگ شده بود.

با صدای آرومی گفتم:منم دلم برای تیله های جنگلیت تنگ شده بود قهرمان!

بین ملافه ها خزید و کمرش رو راست کرد تا دید بهتری روی من داشته باشه.
هری:تو یه فرشته ای یا من هنوز تو خواب و رویام؟ البته تو همیشه مثل فرشته هایی...

پارت جدید💖
ووت و کامنت یادتون نره✨

writers:
@myshinystar✨
@myshinymoon🌙

sprit of revenge🥀Where stories live. Discover now