part 12

23 5 0
                                    

Emma

با نگرانی به تیلور که رنگش مثله گچ شده بود نگاه کردم.

به سمتش رفتم و دستشو گرفتم.
من:هی تی نگران نباش پیداش میکنیم.

تی:آخه کجا رفت...اصلا حالش چطوره؟

کول بهمون نزدیک شد و گفت: تیلور نگران نباش هری اونقدر قوی هست که چیزیش نشه
الانم همه با هم دنبالش میگردیم.

لبخند بی جونی زد.
تی:اگه شما رو نداشتم چی کار میکردم؟

با محبت پشتش رو نوازش کردم و گفتم:دوستی ماله همین وقتاس.

کول:زود باشین تو این قصر در ان دشت معلوم نیست حتی باید از کجا شروع کنیم...

به راه افتادیم و به یه اتاق پذیرایی بزرگ رسیدیم.

تی:هی اگه از هم جدا بشیم زودتر پیداش میکنیم!

من:آره اینجوری بهتره.

کول:پس من سمت شمالی قصر ، تی تو قسمت جنوبی و اما شرق یا غرب؟

من:فرقی نمیکنه یکیش رو میرم.

خب از شرق رو انتخاب میکنم.
از اتاق پذیرایی که میز نهارخوری عظیمی وسطتش قرار داشت بیرون اومدم و راه خودمو در شرق ادامه دادم تا اینکه در بزرگ چوبی سدم شد.
یعنی باید بازش کنم...ولی اگه...بسه به خودت بیا ام...زندگی با اما و اگر نمی چرخ...

دست هام رو که از ترس عین مرده ها سرد شده بودن رو روی دسته گذاشتم و آروم چرخوندمش که باصدای قرچی باز شد.

او خدای من شوخیت گرفته؟!

البته که منظرهٔ یه راهرؤ دراز که حدودو چهل تایی در داشت شکه کننده است!

یعنی الان هری پشت یکی از این در هاست؟ باید با دقت فال گوش همه در ها وایستم شاید بتونم حداقل یکی از رازهای این قصر رمزالود رو پیدا کنم که قطعا احتمالش زیر صفره.

هر در یه شکلی خاصی داشت که اون رو از بقیه جدا میکرد.
ناگهان صدای افتادن چیزی از پشت یکی از در ها توجهم رو به خودش جلب کرد.
شتابان به سمتش دویدم.

یکی پشت در: او شیت! کسی که نشنید؟!

صدای قدم هایی نزدیک به در شد

من هم که دست و پام رو گم کرده بودم ، پشت یه گلدون غول پیکر سنگر گرفتم.

در باز شد!

من:هری؟!

هری:اما؟!

من:تو اینجایی؟ ما کلی نگرانت شدیم...کسی تو رو گرفته؟چی شده؟ یه چیزی بگــــــو پسر...

سریع دستم رو گرفت و برد توی اتاق و در رو بست.

هری:هیچ میدونی اینجا چقدر خطر ناکه؟چرا داد میزنی؟

اصلا متوجه تن بالای صدام نشده بودم.
من:پس تو تنها توی اینجایی که انقدر خطرناکه دقیقا چه غلطی میکنی؟!

هری:می تونم توضیح بدم...

من:گوش میدم.

یه نگاه به دور و ورم کردم ، اینجا یه آشپز خونه فوق مدرن بود؟ با تزئیناتی فوق العاده زیبا اما اون اینجا چیکار می کرد؟ نکنه کسی برای کامل کردن سفره ناهارش اونو اورده اینجا تا یه لقمه چپش کنه!

هری:هی اما ببین میدونی که من تو یه چیز نقطه ضعف دارم....آمممم...آمممم... ببین...من...من از وقتی که اومدیم اینجا چیزی نخورده بودم و خب راستش داشتم از گشنه گی میموردم...

من:نکنه شوخیت گرفته...اها اها فهمیدم از اون شوخی های خرکی کول میکنی آره؟! نه؟!

هری:هرچقدر منتظر شما شدم نیومدین پایین خب گفتم یه سر و گوشی آب بدم تا از اینجا سر در آووردم.

هنوز هم توی شوک باور کردن این شوخی مضحک بودن.

هری: معذرت می خوام...برای شمام هم خوراکی برداشتم پس فکر کنم برابر شدیم...

اما: وای خدا هری واقعا که خری. فقط از اینجا بیا بیرون تا تو رو تحویل تیلور بدم. اگه منم نخوری خوشحال میشم!

هری چشم هاش رو چرخوند و زیر لب گفت:بگو کول بخوردتت...

من:جان؟!

هری؛ هیچی...میگم بهتره تیلورو هرچه زود تر ببینم.

من:نکنه بالای سرم گوش درآوردم؟ آه بعدا به خدمتت میرسم...

پارت جدید✨
در انتظار نظر به سر می بریم. حمایت کنید پلیز🥺
ووت و کامنت یادتون نره💫

writers:
@myshinystar✨
@myshinymoon🌙

sprit of revenge🥀Where stories live. Discover now