part 4

53 9 23
                                    

cole

با خستگی درو با کلید باز کردم و خودم رو
تو خونه انداختم.

به سمت آشپزخونه رفتم و از توی
یخچال بطری آب رو برداشتم.

اب رو به سمت دهنم بردم که یهو صدای جیغ مهیبی توی سرم شنیدم.بطری افتاد زمین و به هزار تیکه تبدیل شد.

خودم رو به سمت صندلی رسوندم و روش نشستم.سرم رو با دست هام گرفتم و فشار دادم.

چه بلایی داره سر من میاد؟ خدایا دارم دیوونه میشم...

گوشیم از توی کیفم زنگ خورد،به سمت
کاناپه رفتم.گوشیم رو درآوردم.
اما؟
یعنی چی شده؟

دکمه سبز رو کشیدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم.

اما:کول...کول...کمکم کن...من میترسم...
همه کلماتشو بریده بریده گفت و این منو بیشتر نگران کرد.

من:هی هی اما چی شده؟

اما:دیگه نمی تونم جایی بمونم که آینه یا چیز شفافی داشته باشه...

من:وایسا اما آروم باش...منظورت چیه؟

اما:یه چیزای عجیب و غریب میبینم...نمی‌دونم. شاید دارم دیونه میشم...نمی دونم...نمی‌دونم.

من:باشه اصلا نگران نباش الان میام دنبالت...فکر کنم منم داره یه چیزیم میشه،اگه با تو باشم حالم خیلی خیلی بهتر میشه!

او نه سوتی دادم...نمیتونم جلوی دهن گشادمو بگیرم؟
چرا اما سکوت کرده؟
وای داره می‌خنده...خدا منو لال کن.

جوری انکار کردم که انگار اتفاقی نیوفتاده.

من:خوب پس خودت رو حاضر کن الان میام.

اما صداش رو صاف کرد.

اما:اوکی!

در حالی که می دویدم فکر میکردم چی بپوشم ولی از اونجایی که خیلی نگران اما بودم بیخیال شدم و همون طوری با لباسایی که تنم بود ، رفتم بیرون و سوار ماشین شدم. گاز دادم ، پنج دیقه نبرد که رسیدم چون خونه اما تقریبا نزدیکه.
رفتم جلوی در و چند بار زنگ زدم.
ولی کسی جواب نداد.

داشتم سکته میکردم دیگه داشت به سرم میزد که درو بشکنم.
هجوم گرفتم که بکوبم به در که یه دست رو شونم زد.

اما:سلام. او واقعا ببخشید...رفتم قهوه بگیرم...فک نمی‌کردم خیلی طول بکشه.

از ترس از دست دادنش ، ضربان قلبم رو توی تک تک رگ های سرم حس میکردم.
برای روندن اکسیژن به قلبم که داشت محکم خودش رو به سینم میکوبید ، نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی چشمام مالیدم.

آروم جواب دادم.
من:سلام...خیلی نگرانم کردی.

دستش رو گذاشت رو قلبم ، با کاری که کرد قلبم تند تر زد و نفس کشیدن رو دوباره برام سخت کرد...نمی‌دونستم چطور کنترلش کنم...

اما:او خدای من! واقعا متاسفم خیلی ترسوندمت...

گوشیش زنگ خورد و دستشو کنار برد.

او خدارو شکر دیگه داشت نفسم بند میومد.

اما:سلام تی الان میایم...باشه باشه.

تلفن رو قطع کرد.

اما:راستی یادم رفت بگم...خبر خوب!
فقط ما خل نشدیم ، تیلور و هری هم اتفاق هایی براشون افتاده...

من:این دیگه چه نفرینیه؟!

اما:کاشکی جوابش رو میدونستم...

پارت جدید. میشه اگه فنفیک رو می خونید نظر و ووت بدید🥺
و باز هم میگه هنوز مونده تا به قسمت های جذابش برسه
لاو یو💞

writers:
@myshinystar✨
@myshinymoon🌙

sprit of revenge🥀Where stories live. Discover now