part 17

9 4 0
                                    

harry

با درد و خستگی چشم هام رو باز کردم،دستم رو گذاشتم روی سرم.آخ! خیلی درد میکرد.
به دور و برم نگاه کردم یه اتاق خیلی تاریک.
با رخوت کمی خودم رو کشیدم بالا و به تاج
تخت تکیه دادم.

به اطرافم نگاه کردم و سعی کردم اتاق رو
بیشتر آنالیز کنم.دیوار های اتاق با تابلو هایی،که نقاشی گرگ همه شون رو نقش داده بود، پر شده بود.دیوار ها همه کاغذ دیواری سیاه داشتن.روی قسمتی از دیوار سر یه گرگ بود.

زیرلب نالیدم:خدایا بین این همه موجود،من چرا باید گرگینه بشم؟

چند تقه به در خورد و یه دختر با لباسی شبیه به پرستارا وارد اتاق شد.
سریع پتو رو روی بدن نیمه برهنم کشیدم.

با لبخند مهربونی پرسید: حال گرگینه ی ما چطوره؟

با عصبانیت بهش توپیدم: میشه منوبه این اسم صدا نکنی؟!

با تعجب گفت: چرا؟همه آرزو دارن مثل یه گرگینه قوی باشن.

- من جزو اون ”همه” نیستم.

+باشه،خب حالا بزار پانسمانت رو عوض کنم.

با گیجی نگاش کردم.

من:هی کی گفته من میزارم؟

در همون لحظه تیلور وارد اتاق شد و با دیدن
من که پتو رو سفت به خودم چسبونده بودم و حالت دفاعی داشتم،چشم هاش رو  گرد کرد.

تی:هی... هری حالت خوبه؟

من:تــــی،بیا نجاتم بده.این دختره می خواد پانسمانم رو عوض کنه.

تیلور اول با گیجی نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه صدای خنده اش اتاق رو پر کرد.

تی:باورم نمیشه تو همونی هستی که با شیطان
جنگیدی و الان از یه پانسمان عوض کردن میترسی؟

من:هی تی مثله اینکه متوجه نیستی مشکله من ترس نیست...

با نگاهی حاکی از تعجب پرسید:پس چیه؟

به پرستار با شک نگاهی کردم.

تی:خانم،میشه مارو تنها بزارید؟

دختره:البته.

و قدم های تندی از اتاق رفت بیرون.

تی سرش رو تکون داد و با خنده گفت:باور کنم که خجالت میکشیدی؟

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:میخوای باور کن،میخوای نکن.

تی:خدای من،گرگینه مون خجالت میکشه! نمیدونم باید بخندم یا گریه کنم.

در حالی که سعی در پوشوندن بدن نیمه برهنه ام داشتم گفتم:میشه از توی کمد یه لباس بدی بپوشم؟

تی:حتما.

از تو کمد یه لباس پشمی در آورد.

من:از پشم متنفرم!از خودم متنفرم که پشمالوم!

دره کمدو باز کرد تا بهم نشون بده بجز لباس پشمی لباس دیگه ای نیست.

چشم هام رو توی حدقه چرخوندم.

تی:میخوای کمکت کنم لباستو بپوشی و باندتو ببندی؟

من:آره،ممنونت میشم.

لباسو تنم کردم کمی درد داشت ولی وقتی به تیلور نگاه میکردم هر دردی که داشتم رو فراموش می کردم.

باندو آوردو یواش یواش دور دستم پیچوند

من:هی بچه ها کجان؟چرا یه سری بهم نمیزنن.

تی:باورت نمیشه!

من:چی رو؟!چی شده؟!

تی:اما ، اما هم فهمید که چه موجودیه!

من:نکنه اونم گرگینه ست؟!

تی:نه ، یه خون آشامه!

من:وای خدایه من حالش خوبه؟ ینی الان میخواد خون بخوره؟!

تی:از بلا کمک گرفتیم.راستش اونم یه خوناشامه!

من:صبر کن ببنینم بلا کیه؟!

تی:اونم یکی مثل خودمونه،با یه پسره دیگه توی این قصر زندگی می کنن.

من: در نبود من چه اتفاق هایی که نیوفتاده.

تی:آره.

من:صبر کن ببینم کول کجاست؟

تی:هنوز تو اتاقشه... خدایه من نکنه بلایی سرش اومده؟

من:او گاد! یعنی چیزی شده؟!

سریع بلند شدم و تی هم با عجله دنبالم اومد.

من:کدوم اتاقه؟!

تی:رو به روی اون دری که قرمزه.

به سمت در هجوم بردم، با اضطراب درو باز کردم و با اتاقی خالی از هر موجود زنده ای رو به رو شدم.

من: کول اینجا نیست!لباساش اینجاست ولی خودش نیست!

تی:هی...چرا پنجره بازه؟!

ناگهان یکی سوار بر جارو از پنجره به داخل اتاق پرید و به کمدی پر از کتاب های عجیب غریب برخورد کرد. با افتادن کمد صدای نالون فرد مجهول بلند شد:کمممک!

با دست سالمم کمد رو از روش برداشتم.

+هی!پسر حالت خوبه؟

با دیدن فرد زیر کمد چشم هام گرد شد و با تعجب نگاهش کردم.

برای جبران این مدت که پارت ندادیم،پارت بعدی هم تو راهه.
با کامنت ها و ووت هاتون بهمون انرژی بدید
لاو یو❤
writers:
@myshinystar✨
@myshinymoon🌙

sprit of revenge🥀Where stories live. Discover now