part 24

6 3 36
                                    

Emma

هنوز روی نیمکت نشسته بودیم. سرم روی شونه کول بود و آروم موهام توسط دست های نرمش، نوازش میشد. عطر شیرین و گرمش رو به ریه کشیدم.

کول با هیجان گفت: هی نظرت چیه بریم روی پشت بوم قصر و طلوع خورشید رو ببینیم؟

+ اما تقریبا چهار ساعت به طلوع خورشید مونده!

- بهم افتخار یه شب زنده داری روی پشت بوم رو بهم نمیدی؟

+ اوه شت، کی جرأت نه گفتن به یه جادوگر رو داره؟

لبخند ژکوندی زد و گفت: همممم، درست حدس زدی، هیچکس.

با خوندن وردی و چرخوندن چوب دستیش، تیکه ابر سفید و بزرگی جلومون ظاهر شد.

با ذوق گفتم: جادوگر خودمی.

کول با لبخند ملیحی از حرفم تشکر کرد.

کول سوار ابر شد و دستش رو به سمتم گرفت، دسم رو توی دستش گذاشتم و با پرش کوتاهی سوار ابر شدم.

ابر به نرمی توسط باد به حرکت در اومد و توی آسمون شب پرواز کرد. روی پشت بوم قصر ایستاد و هر دو ازش پایین اومدیم. ن

پشت بوم قصر، وسیع و چشم انداز قشنگی از جنگل های اطراف قصر داشت.
روی سکویی که نزدیکمون بود نشستیم و به همدیگه نگاه کردیم. بعد از چند ثانیه هر دوتامون عین دیوونه ها زدیم زیر خنده طوری که از خنده سرخ شده بودیم.

کول با نفس های بریده بریده گفت: هی چ... چرا میخندی؟

در حالی که اشک حاصل از خنده هام رو پاک میکردم گفتم: خ... خودت چرا میخندی؟

شونه هاش رو به منظور ندونستن بالا انداخت.
سرم رو گذاشتم رو شونهٔ کول و اونم سرش رو تکیه داد به سرم. دستامون رو بهم قفل کردیم.

+ امیدوارم هیچوقت کلید قفلشون پیدا نشه.

- خودم نابودش میکنم!

صدای خنده مون دوباره تو آسمون شب بلند شد.

ناگهان احساس کردم رگ هام خشک و تنگ شد، انگار هیچ خونی برای انتقال دادن نداشتن. اوه خدای من نه!حالا نه! احساس تشنگی شدیدی سرتاسر بدنم رو در بر گرفت.

- اما عزیزم حالت خوبه؟

با صدای تحلیل رفته ای گفتم: کول... میشه یه حیوونی چیزی برام جور کنی؟

- برای چی... اوه فهمیدم. باشه باشه همین الان!

+ ممنونم، واقعا.

چوب دستیش رو دوباره در آورد و این بار یه ورده طولانی خوند. بعد از چند ثانیه خرگوشی توی هوا ظاهر شد و توی بغلم افتاد.

+ کول،میشه چند لحظه تنهام بزاری؟

- چرا عزیزم؟

با حالت معذبی زمزمه کردم: نمی‌خوام من رو وقتی که دارم خون میخورم ببینی.

sprit of revenge🥀Where stories live. Discover now