patr24 THE END"عشق هرگز نمیمیره"

5.9K 1.2K 294
                                    

.
.
.
.
.
.

زمانی میرسه که شما تنها موندید ... بین دو راهی ... بین غم ها و درد هایی که دیگران بهتون میدن ... میخوام بگم که ... هیچ وقت برای کنار گذاشتن گذشته و دردهاش دیر نیست ... ⁦♡⁩

__________________________________

اون شب ... یه شب فوق العاده عجیب بود ... برای هردوشون عجیب بود ... انگار واقعا طلسم فاکینگ عوضیه اون جادوگره بچ از بین رفته باشه ... انگار که یه تیکه از اینه ی شکسته ای که توی کمدتون استفاده میکنید بالاخره افتاده باشه و دیگه قابل استفاده نباشه ...
"من دوست دارم ... "
هردو این جمله رو موقع ی دعوا سر هم فریاد زده بودن ... ولی هیچ کدوم نتونسته بود واکنشی براش نشون بده ... چرا؟ ... بتا همینطور که از پنجره به بیرون خیره میشد چشم های سرخشو بست ... خورشید یکساعتی میشد که در اومده بود ولی اون نمیخواست حتی از جاش بلند شه ...

تق تق ...

با صدای در به سرعت روشو از پنجره برگردوند و بدون معطلی سمت در خیز برداشت ، با باز کردن در و دیدن مردی که لباس سفید و میز بزرگی رو حمل میکرد با ناامیدی به چهارچوب در تکیه داد ...
"امیدوارم مزاحم نشده باشم قربان ، صبحانه رو اوردم از اونجایی که شام دیشب رو ... "
بکهیون با بی حوصلگی کنار رفت ‌.
"لازم نیست توضیح بدید ... بیارین تو ..‌. "
به گارسون که سمت میز چوبیه کلبه میرفت نیم نگاه ی انداخت و تکیه اش رو از چهارچوب در گرفت .
"همش رو نچینید ... اقای پارک ... نیستن .‌.."
گفت و با بغض سمت حمام رفت . مرد لاغر اندام به ارومی عینکش رو بالا داد و دو تا از غذا هارو روی میز برگردوند .
"روز خوش ... "
بکهیون همینطور که با بی رمقی در حمام رو باز میکرد یکدفعه سمت مرد چرخید و داد زد .
"و... وایستا ... "
پیشخدمت با تعجب سمت بتا برگشت و سرشو خم کرد .
"بله؟"
"تو غذاهارو میبری؟؟"
پرسید و با اشتیاق به مرد نگاه کرد .
"بله قربان اما فقط غذای چهارتا کلبه ی اینجارو میارم "
بکهیون با شنیدن این حرف ناراحت سرشو پایین انداخت .
"عاه ... ممنونم ..."
پیشخدمت به ارومی خم شد و میز چرخ داره حمل غذارو سمت در هل داد .
"روز خوش قربان "
بکهیون بدون جواب داد به حرف پیشخدمت اهی کشید و خودشو توی حمام انداخت .
شیر اب رو به ارومی باز کرد و بی توجه به داغ یا سرد بودن اب زیرش قرار گرفت .
"ینی ... خوب غذا میخوره؟"
گفت و به لباس هاش که زیر دوش خیس شده بود خیره شد ...
"بهم گفت دوسم داره ... ینی اون حلقه برای ازدواج نبوده؟"
به صورت رنگ پریده اش توی اینه نگاه کرد و دونه دونه لباس های خیسش رو از بدنش در اورد و روی زمین انداخت ‌.
"یکی منو دوست داره ... "
با گفتن این حرف ناخداگاه لبخند خشکی زد ‌‌...
"یکی منو دوست داشت ..."
با قرار دادن فعل مناسب لبخند کوچیکش از بین رفت و جاش رو به بغض بزرگی داد .
اهی کشید و بی توجه به سرمای بیرون حوله ی کوچیکی روی شونه هاش انداخت و بیرون رفت ‌‌..‌. همینطور که از کنار پنجره رد میشد به ساک الفا کنار پاش نیم نگاهی انداخت و پلک زد ... اون هنوز ساکسشو نبرده بود ... پس برمیگشت نه؟
نفس لرزونی کشید و سمت ساک الفا رفت ‌.‌‌.. فورومون های لعنتیش همه جای خونه پخش شده بودن ... زیپ ساک چانیول رو باز کرد و یکی از پولیور های پشمالوشو برداشت ... با پوشیدن پولیور پف پفی و بو کردن فورومون های الفا سمت مبل رفت و پایینش نشست ... درست جایی که دیشب عشق بازی کرده بودن ... اینجا بکهیون هنوزم میتونست رایحه ی الفا رو حس کنه ...
به ارومی روی پارکت چوبی دراز کشید و چشم هاش رو بست ...

☁︎𝑴𝒚 𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝑾𝒐𝒍𝒇☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Where stories live. Discover now