.
.
.
.
.
.
صبح روز بعد از اون شب داغ و ... اهم ... خب بیخیالش ... صبح روز بعد مثل تمام صبح های دیگه بود . گنجشکا هنوزم میخوندن و نسیم سرد و ملایم صبحگاهی از بین پرده های نازک و سفید رنگ خونه داخل میشد . افتاب طلوع کرده بود ولی هنوز نتونسته بود راهش رو به داخل خونه باز کنه و همین باعث میشد دو نفری که روی خوشخواب به خواب رفته بودن با حس سردیه ملایمی بیشتر بهم بچسبن .
بتا به ارومی توی بغل الفا جابه جا شد و سرفه ی خشکی کرد . با حس سرما عصبی چشم هاش رو باز کرد و نگاهشو به بازو های بزرگی که بهش چسبیدن داد ... فاک پس این همه به چه دردی میخورد؟ ...
هوفی کرد و خواست توی جاش بچرخه که برای یه ثانیه خشک شد .
صبر کن ... چی؟؟ اوه خدای من ... اون چیکار کرده بود؟؟ چرا همچین کاری کرده بود؟ چرا الفا جلوشو نگرفته بود؟؟؟ فاک ... فاک فاک فاک ...
از ترس سرفه ی خشکی کرد و دست هاشو بالا اورد و به بازوهای الفا فشار اورد .
با بیشتر چفت شدن دست های الفا دور بدنش عصبی به نفس نفس افتاد ، بی توجه به نگاه خبره ی دوتا فرشته کوچولوی روی شونه های لختش که با تعجب بهش خیره شده بودن هوفی کشید .
"باز نمیشه ... خدای من ..."
با عجز گفت و بغض کرد ... نمیخواست بیشتر توی بغل الفا بمونه و از طرفی عذاب وجدان کارش داشت بی اندازه به مغزش فشار میاورد .
«چرا!؟ چرا میخوای فرار کنی بکهیون؟ مگه خودت با الفا موافقت نکردی؟؟»
بکهیون عصبی به شیطان کوچولوی روی بازوش خیره شد .
"من بهش گفتم یکم ... "
ایندفعه انجل کوچولوی روی شونش با اهم اوهوم گفت .
« ولی قبلش خودت بهش گفتی انگشتاش برات کافی نیستن و خواستی بیشتر ادامه بده ... »
بکیهون با بغض زمزمه کرد .
"ولی اون من نبودم ... من نمیخواستم اینکارو کنم من ... من ...من نمیفهمیدم دارم چی میگم ... اصلا متوجه نبودم ..."
گفت و به چهره ی غرق در خواب الفا خیره شد . الفای خوابیده جلوی چشمش هیچ شباهتی به الفای دیشبی نداشت ...
الفای دیشبی بزرگ ... با بازوهای قوی و به شدت خشن و البته ... هات بود ... با یاد اوری دیشب و بعد از رابطشون خجالت زده سرشو پایین انداخت و به سینه ی الفا تکیه داد .
«بک ... گوش کن اگه میخوای یه سیلیه دیگه به صورت الفا بزنی ... من همراهیت میکنم ولی ... مطمئنی که ایندفعه الفا مقصره؟»
شیطان کوچولو گفت و به چشم های بکهیون خیره شد . بکیهون سردرگم و گیج بود ... اون با رئیس الفاش رابطه برقرار کرده بود ... با رئیسش ... اونم در حالی که ادعا میکرد یه بتاس ... چرا باید اینطور میشد؟ چرا باید همچین اتفاقی میوفتاد!؟
دستش رو به ارومی بالا اورد و داخل موهای بهم ریخته ی رئیسش کشید . با یاداوری حرف های دیشب الفا گیج به فکر فرو رفت .
"ددی!؟"
اروم زمزمه کرد و پلک های الفا به نرمی تکون خورد . شوکه پلک زد و به چشم های الفا خیره شد . الان چانیول به حرفش واکنش نشون داده بود؟
سرشو کمی نزدیک تر برد و دوباره صداد کرد .
"د...ددی!؟"
مژه های الفا به ارومی از هم فاصله گرفت و با چشم های سرخش به صورت رنگ پریده ی بتا خیره شد .
خب؟این قطعا یه شوخیه کثیف بود ... این واقعا یه شوخیه کثیفه ... اخه ... فاک ... یعنی چی اخه...!؟
بازوهای الفا دور شونه هاش سفت تر شد و گوشه ی لبش بالا رفت .
"یادته ..."
با صدای خش داری گفت و سرشو جلو اورد . بتا با بی حواسی به چشم های خوشرنگ الفا خیره شد ... اون چشمای یشمی رنگ ... انگار داشتن فریاد میزدن دوباره صدام کن ...
با خجالت انگشت هاش رو از بین موهای الفا بیرون کشید و روی بازوهاش گذاشت .
"م...میخوام...م...میشه..."
گفت و بدون نگاه کردن به چشم های الفا به گردن خوشتراشش خیره شد .
سر الفا جلوتر اومد و بتارو مجبور کرد بهش نگاه کنه .
"احساس درد میکنی؟"
به ارومی گفت و بینیشو به بینیه کوچیک بتا مالید .
شاید با خودتون اینجوری فکر کنید که ... اه خدای من داره حالم از اینهمه سافت بودن این زوج بهم میخوره ... خب منم دارم رنگین کمون بالا میارم ...
بتا به ارومی سرشو عقب برد و با نگاه پاپی مانندش به الفا نیم نگاهی کرد و بعد دوباره سرشو نزدیک اورد .
"م...من ...معشوقتون نیستم مستر پارک ..."
گفت و برای یک لحظه حس کرد رایحه ی تلخی توی هوا پیچید . الفارو عصبی کرده بود؟؟ چرا؟؟ مگه حقیقت رو نگفته بود؟
این حقیقت بود نه؟ بکهیون فقط یه معشوقه ی یک شبه بود .
"میتونی معشوقم باشی ... دوس داری؟"
با حرف الفا چشم هاش گرد شد . شوکه سرشو بالا اورد و برای بار دهم توی اون روز به چشم های خوشرنگ الفا خیره شد .
"ها!؟"
با ناباوری پرسید و سرشو نزدیک تر اورد ...نه ... باور نمیکرد این غیر ممکن بود ... یعنی اون اخراج نمیشد و ... حتی میتونست معشوقه ی پارک چانیول باشه؟ اونم پارک چانیول معروف؟
برای چند ثانیه با چشم های براق به الفا خیره شد و الفا حاضر بود شرط ببنده چشم های بکهیون داشت میخندید ... اما فقط برای پنج ثانیه ... چون بعدش اون برق زیبا توی چشم های بکهیون از بین رفته بود .
"م...متشکرم اقای پارک ... و...ولی من ...من فقط یه "
با زنگ خوردن گوشیه چانیول از جا پرید و نگاهش رو از الفا گرفت . با باز شدن بازوهای الفا از دور بدنش و پشت کردن بهش نفسشو با اسودگی بیرون داد . سوز سرما با شدت به بدن بکهیون خورد باعث شد موهای تنش سیخ بشه ... هوفی کرد و خواست بلند بشه که کمرش به شدت تیر کشید ... فاک ... چرا ورودیه کوفتیش انقدر میسوخت؟
اخی گفت بی توجه به نگاه الفا ملافه رو از روی پاهای لختش کنار زد و سعی کرد بلند بشه .
چانیول بی حواس از حرف های جونگده پشت تلفن نگاهش رو به پاها و بدن لخت بتا داد و اخمی کرد .
"چی گفتی؟"
اروم زمزمه کرد و برای رفتن سمت بتا نیم خیز شد .
«گفتم که اطراف برج اروم شده ... نشنیدی؟میتونی برگردی به خونت ...»
بدون توجه به حرف های جونگده پشت خط عصبی و کلافه گوشیرو قطع کرد و سمت بتا رفت .
نگاهش رو به پاهای لخت بکهیون داد و به ارومی نگاهشو بالا اورد .
"میبرمت حموم باشه؟ میتونی از جات تکون نخوری خودم میام پیشت اوکی؟"
گفت و با نگرانی سمت حمام رفت . قطعا بکهیون درد داشت و الفا اینو میدونست ... میدونست احتمالا حفره ی بتارو زخم کرده و ... میدونست که ... احتمالا بتا باید معاینه شه ...
هوفی کرد و سمت وان یک نفره و کوچیک بتا رفت و اب رو باز کرد . بی توجه به صدا زدن های اروم بک از بیرون حمام دنبال جعبه ی کمک های اولیه گشت و با پیدا نکردنش عصبی صابون رو روی زمین پرت کرد و از حمام بیرون رفت . بتا بهش جوابی نداده بود ... پس نمیخواست معشوقش باشه؟چرا و به چه دلیل فاکی ای؟؟؟
مگه الفا چیکار کرده بود؟ با یاد اوری اینکه بتا چجوری الفارو از خواب بیدار کرده بود سرجاش ایستاد ... صبر کن ... بکهیون اصلا میدونست اسمی ای که الفا ازش خواسته بود با اون صداش کنه چیه؟؟ اصلا چیزی از اینجوری فانتزی ها میدونست؟؟ اصلا اون بچه چیزی از رابطه میدونست یا اصلا تا حالا رابطه داشته بود؟
با عذاب وجدان اخمی کرد و از حمام بیرون اومد و به چهره ی دردمند بتا خیره شد . میتونست بفهمه که بتا بغض کرده و این ... واقعا براش ناراحت کننده بود ...
اهی کشید و سمت بتا رفت و به ارومی در اغوشش گرفت . دست های قدرتمند الفا دور کمر و پاهای الفا حلقه شد و به سینه اش چسبوند . بکهیون با ترس و گیجی به حرکات گنگ الفا خیره شده بود و نمیفهمید چه اتفاقی افتاده نه ... نمیفهمید ...
شاید براتون سوال پیش بیاد که چرا نمیفهمید پس بهتون میگم ... یا یاد اوری میکنم بکهیون یتیم بود ... اون هیچ وقت با یه الفا رابطه برقرار نکرده بود و هیچ وقت هیچ کس ... اون رو در اغوش نگرفته بود تا حمومش کنه ... دنیا دردناک تر از چیزیه که فکر میکنید ... خیلی دلم میخواست بگم این داستان قراره همیشه و همینطور فلاف و کیوت ادامه پیدا کنه و در اخر همه با خوبی و خوشی زندگی کنن ولی ... باید واقعیت هارو دید ... بکهیون ... یه ادم ساده از یه اجتماع بزرگ بود به اسم فقر ... کسی که حتی برای خوردن غذایی هم نداشت و به سختی پول شهریه دانشگاهش رو در اورده بود ... نمیتونست با کسی دوست بشه و نمیتونست از دیگران طلب کنه چون میدونست قابلیت پرداختش رو نداره ... برای بتا ... یه سقف کوچیک و یه یخچال بزرگ برای غذا به اندازه ی کافی قابل قبول بود ... پس هرگز از الفا انتظار نداشت بعد از رابطه اش با الفا ... اون اینجوری رفتار کنه و ... میفهمید که چی میگم ... بیون بکهیون داشت رقص پروانه هارو توی شکمش حس میکرد ... البته توجه داشته باشید که رقص پروانه ها همراه سوزش پایین تنش همچین هم حس عالی ای نبود ... ولی باعث میشد گونه های بی رنگ بکهیون رنگ بگیره ...
چانیول به ارومی بتارو داخل اب وان گذاشت و به چهره ی پر از ارامش بتا خیره شد . اروم بود ... و این یعنی ... دردش اروم گرفته بود؟
اهی کشید و سمت صابون رفت و از روی زمین برداشتش و سر جاش گذاشت ، سمت شامپو رفت بعد از برداشتنش پیش بتا رفت و پشتش ایستاد .
"بیون ... کمرت درد داره؟"
الفا گفت و رایحه ی هلو و عسل بتارو داخل بینیش کشید . بکهیون با خجالت سرشو به طرفین تکون داد .
"م...ممنون ..."
الفا اهی کشید و موهای بکهیون رو خیس کرد . همزمان با مالش موهای بکهیون نگاهش رو اطراف میچرخوند و سعی میکرد ذهنش رو از رایحه ی بتا پرت کنه ... نباید بهش فکر میکرد ... نه نه نه ... نباید فکر میکرد ... هوفی کشید و به شلوارکش خیره شد ... تمومش کن پارک چانیول ... الان نه ...
با دوش رو به ارومی از کنار وان برداشت و سمت موهای بکهیون برد و مشغول شستنشون شد . حس خوبی داشت ... هوم؟
با صدای اخ بکهیون شوکه به چشم های بسته ی بتا خیره شد .
"م...میسوزه ... اقای پارک ... م...میسوزه ..."
با ترس دستپاچگی کمی از اب های وان رو توی مشتش گرفت و سمت چشم های بتا گرفت .
"میبخشی ... توش پلک بزن ..."
انگشت های بتا به ارومی دست های چانیول رو گرفتن و سمت چشش بردن ...
درامای عاشقانه یا هرچی ... پارک چانیول که متخصص شست و شوی مو نبود بود؟؟
بعد از چند دقیقه با طی شدن روند قبلی و ادامه ی شست و شوی ناشیانه ی چانیول بکهیون هوفی کشید و با گفتن بسه این خیر خواهیه کور کننده ی الفا رو تموم کرد .
ولی بازم دست های الفا ... خب نمیتونستن بیخیال بشن ...
"بیون ... میتونی چهار زانو بشینی توی وان میترسم که ..."
بتا حرف چانیول رو به تندی قطع کرد .
"م...من خوبم ...اب گرم ... خیلی خوب بود ..."
گفت و با خجالت لبشو گزید ... بیتوجه به گونه های سرخ رنگش اروم زمزمه کرد .
"م...ممنون ..."
چانیول میتونست ببینه که بکهیون درد داره ... و حاضر بود بتا یه سیلیه دیگه بهش بزنه تا اروم بشه ... ولی ... بتا بنظر اروم میومد نه؟
اهی کشید و حوله ی سفید رنگ بتا رو باز کرد و جلوی وان ایستاد .
"میتونی بلند بشی؟"
بتا به ارومی سرشو تکون داد و با کمک گرفتن از لبه های وان بلند شد و به ارومی حوله رو گرفت . چانیول حوله رو طوری گرفته بود که نه بدن بتا دیده بشه نه پایین تنه ی خودش ... و خب ... که چی ها؟؟ راست کرده بود ...
بعد از کمک کردن به بتا ... جو خشک و معذبی پیش اومده بود ... چون بکهیون حالا با لاو مارک های کوچیک و بزرگ ... همراه یه پیراهن بلند که متعلق به پارک بود و شلوارک دیشبش روی خوشخواب نشسته بود و هر از چند گاهی با گونه های سرخ به الفا که اونم طرف دیگه ی تخت با یه شلوار ایستاده بود خیره شد .
هیچ کس انتظار نداشت اتفاق خاصی بیوفته ... چانیول سیلی نخورده بود ... بحث اسم ددی وسط کشیده نشده بود ... و بتا هم گریه نکرده بود ...
ولی خب تمام این ها نشون از این بود که بدشانسیه امروز خیلی بهشون نزدیکه شاید دو ... یا سه ثانیه و بعدش ....
CZYTASZ
☁︎𝑴𝒚 𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝑾𝒐𝒍𝒇☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |
Fanfictionنام فیک :my white wolf کاپل : چانبک ژانر : امگاورس ، ددی کینگ ، رمنس ، اسمات ، فلاف خلاصه :بکهیون از اطاعت کردن خوشش نمیاد مخصوصا از زمانی که فهمید یه بتاعه سادس ، اما همه چیز با یک آرزو عوض میشه آرزویی که قرار بود در حد یه گلایه از کارما باشه ول...