part7 "اومااا!؟"

6.3K 1.4K 225
                                    

با بیچارگی زیر وزن قابل توجهی که رئیسش بهش وارد میکرد نفس نفس زد و سعی کرد بیست سانت قد اضافه رو به روی خودش نیاره!

" آقای پارک ... لطفا یکم با اون پاتون راه برید و ... اووووه خدایااا"

با دوبرابر شدن وزن روی بدن لاغر و استخونیش نفسشو حبس کرد و صورت سرخ شدشو بی حس اما دردمند نگه داشت .

" بیون یکم... یکم برو سمت راست تا جلوی در بشینم ... همین ...اوه خدایا چرا اینجا انقد کوچیکه...همین جا روی این پله .. عا...عااا...ممنون "

آلفا گفت و با خجالت دستشو از روی اون بتای خوشبو و قد کوتاه برداشت ، نه ناراحت یا عصبانی نبود ... ولی فاک دلش می خواست بدونه چجوری امکان داره یه بتا رایحه ی یه امگای بالغ رو ترشح کنه و اون بتا نتونه حتی یه ذره از فورومون آلفای کنارشو حس کنه، هوفی کشید و بیحال خودشو روی پله ی چوبی و خوشتراش حیاط نقلیه خونه ی جدیدش رها کرد و به قامت ظریف و افتاده ی بتا زل زد .

حرکاتش آروم و یکنواخت بودن . به نرمی قدم میزد و هیکل لاغر و رنگ پریدشو با حرکات متداول و زیبا حرکت میداد ، پاهای کشیدش رو یه جین یخی اما کهنه تزیین کرده بود . آستین های پیراهن گشاد زرشکی رنگش رو که یکی از بازوهاش پاره شده بودن بالا زده بود و موهای سفید رنگ مایه به نقره ایش رو یک طرفه رو صورتش ریخت بود که احتمالا خاک پشت شلوارش هم بخاطر افتادنش رو زمین بود .

به سه چمدونی که با خودش آورده بود نگاه کرد و تلاش کرد کمک کنه . از جاش بلند شد و چمدون هارو یکی یکی سمت خودش کشید و همزمان محیط اطرافشو نگاه کرد ، این خونه ها واقعا کوچیک بودن ، روزی که با این اقامتگاه قرار داد بست فکر میکرد برای پیشرفت کارمندا و تشویقشون به تلاش بیشتر داره کار درستی می کنه ولی الان بیشتر از همه به این فکر میکرد که شاید اگه حیاط کمی بزرگ تر بود یا خونه جدیدتر کارمندای جدیدش تا مدتها اینقدر افسرده نبودن ... آهی کشید و به بالا نگاه کرد ، سقف آلاچیق مانند و کهنه ی خونه بعضی از جاها کوفتگی داشت و رنگ قرمز و قدیمیش قسمت هایی از سقف کامل برگشته بود .

با تاسف به پسری که حالا داشت بند کتونیای کهنه اما تمیزشو باز میکرد تا بره داخل خونه زل زد .

" تو...با اینجا بودن مشکلی نداری!؟ یعنی...اینجا برات کافیه!؟"

آلفا گفت و با خجالت و تاسف ناگهانی ای که بهش دست داده بود نگاهشو به گلدون های آویز از سقف و گل های یخ درونشون دوخت .

برعکس چیزی که انتظار داشت پسر رو به روش خودشو کنارش رها کرد و با آسودگی آهی کشید . نگاهشو به گچ پای آلفا داد و لبخند شیرینی زد ، اونجا بود که در کمال تعجب رایحه شیرینی... هممم آره یه رایحه ی شیرین به شیرینی و خوشمزگیه پاستیل خرسی ... که کشم میاد به مشام آلفا رسید .

☁︎𝑴𝒚 𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝑾𝒐𝒍𝒇☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin